امامزادگان رى - صفحه 277

گردن خود آويزم و جامه زهرآلود پدرت حسن را بر دوش راست گذارم و جامه پرخون عمت حسين را بر دوش چپ گذارم و مركب جراحت يافته كربلا را سوار شوم و در عرصه قيامت بگردم و داد شما را از مخالفان بستانم و به بهشت نروم تا آن ظالمان را به جهنم نرسانم.
و آن گاه آن پيرزن دست دراز كرد و دامان حضرت فاطمه بگرفت و گفت: اى سيده نساء العالمين، تو مى دانى كه ما شيعه ايم و شما را دوست مى داريم زنهار كه شكايت ما در پيش محمد مصطفى و على مرتضى نكنى. آن گاه فاطمه عليهاالسلام به دست مبارك خود، نامه نوشت و بدان زن داد و گفت: يا جاريه به خدا اقرار كردم كه بى تو قدم در بهشت ننهم و از نظر غايب شد.
آن پيرزن را پسرى بود عبداللّه نام، مادرش گفت: اى فرزند مى بينى كه درخت هاى نبوت را بريده اند و ميوه و شاخ و برگ به باد فنا داده اند، مى بينى كه اين سر شاهزاده قاسم را در كربلا از تن جدا كرده به ديار رى آوردند و چوگان بازى مى كنند، شرم از خدا و رسول ندارند لعنت خدا بر نمير كندى ملعون و طغرل باد.
پس پيرزن گفت: اى فرزند اگر مى خواهى كه شير پستان بر تو قربت كنم بيا تا سر تو را ببرم و به عوض سر امام زاده قاسم بدان ظالمان دهم كه ما را شرم مى آيد كه ديگرباره سر فرزند رسول خدا را بدان ظالمان دهم كه چوگان بازى كنند، پسر گفت اى جان مادر، غلام را جان در آن روز به كار آيد كه خواجگان وى به سلامت باشند هزار جان فداى امام زاده قاسم باد. مادر چون اين سخن بشنيد كارد بركشيد و سر فرزند خود را از تن جدا كرد و گفت اى تو خشنود شدم خدا از تو خشنود باد. پيرزن در اين فكر بود كه آن حرام زاده ها در رسيدند و از او سر امام زاده را طلب كردند پيرزن سر پسر خود را به آن حرام زاده ها داد چون به ميدان بردند چند دست چوگان بازى كردند سر پاره پاره شد، مخالفان دانستند كه اين سر آن سر نيست آن حرامزادگان روى به شميران نهاده دست به شمشير برده پيرزن را طلب مى كردند.

صفحه از 324