و سر راه بر او گرفت و نگذاشت كه به كوفه رود و همگى را شهيد كردند پس چون اهل بيت حضرت محمد مصطفى و على مرتضى در زمين كربلا گرفتار شدند يكان يكان حضرت را وداع كردند، چون نوبت به قاسم افتاد حضرت امام حسين عليه السلام او را در كنار گرفت و گفت اى نور ديده عم، برادرم حسن مرا وصيت كرده بود كه زبيده خاتون را در عقد فرزندم قاسم درآورى، جان عم، باش تا وصيت پدرت را به جاى آورم تا فرداى قيامت شكوه در پيش جدم نكنى.
آن گاه قاسم گفت: اى جان عم، امروز چه جاى عروسى و دامادى است زيرا كه بر ما محنت جان دادن است؟! پس حضرت بفرمود تا زبيده خاتون را به صورت عروس بياراستند و زينب خواهر خود را فرمود تا دست عروس را به دست داماد دهد؛ چون زبيده خاتون را به عقد قاسم درآوردند يك شب با حرم خويش بخفت؛ به قدرت خداى عزّ و جلّ فرزندى در وجود آمد، چون حضرت امام حسين عليه السلام را شهيد كردند زبيده خاتون و شهربانو هر دو بر اسب حضرت سوار شدند و رو به ولايت رى نهادند و آن اسب ميمونه نام داشت.
در روايت صحيح آورده اند كه: هرگاه مخالفان قصد كردندى كه نزديك ايشان روند، اسب در هوا رفتى چون دور شدند بر زمين آمدى و هموار رفتى تا به ولايت رى رسيدند، در حوالى شهر غارى بود شهربانو و زبيده خاتون روى بدان غار نهادند چون به نزديك غار رسيدند شهربانو بناليد كه پروردگارا بعد از حضرت پيغمبر و فرزندش زندگى نمى خواهم كه چشم مخالفان بر من افتد مرا در ميان اين غار جاى ده، ناگاه غار شكافته شد شهربانو خواست كه در غار رود زبيده خاتون دامان مادر بگرفت و گفت: مرا به كه مى گذارى؟ شهربانو گفت: اى جان مادر امانت از قاسم دارى رخصت نيست كه در غار درآيى. آن گاه دختر را در كنار گرفت و زار بگريستند و يكديگر را وداع كردند پس شهربانو در غار پنهان شد زبيده خاتون آمده تنها و بى كس بماند.