پادشاه يزدجرد در حيات نبود كيخسرو و هرمز و شاپور مشورت كردند ملك شاپور را، گفتند: كه تو را مى بايد رفتن؛ ملك شاپور سمعا و طاعتا گفت. و در حال لشكر برداشته و با عمار ياسر روى در مدينه نهاد.
چون به مدينه رسيد حضرت اميرالمؤمنين على عليه السلام در كنار صفين لشكر كشيده در مقابله لشكر كفار معاويه ـ عليه اللعن ـ نشسته بود. ملك شاپور با سپاه روى در دشت صفين نهاد و حضرت اميرالمؤمنين على عليه السلام حضرت محمد حنفيه را با چندى ديگر از امراى عرب به استقبال ملك شاپور فرستاد و او را در لشكرگاه خود برد؛ چون يك هفته از آن برآمد جنگ شد كه صفت آن در جنگ نامه ها مى خوانند و هفتاد هزار كس را از لشكر معاويه به درك اسفل رسانيده بودند و يك پسر طلحه را ملك شاپور به دست خود كشته بود، معاويه عليه اللعن مقهور و مخذول گشته بود.
حضرت امام حسين عليه السلام فرستادند چون لشكر ملك شاه غازى به سرحد رسيدند اخبار رسانيدند كه حضرت امام حسين عليه السلام را شهيد كردند و كوفى لا يوفى از او برگشتند و آن احوال چنان بود كه معلوم و مشهور است.
و يزيد ـ عليه اللعنة ـ چون قصد آل هاشم و اهل البيت رسول صلى الله عليه و آله كرد و ستّى شهربانويه منكوحه امام حسين عليه السلام بود، درخواست كرد كه مرا به ملك پدر من رسان كه دست نامحرم و چشم نامحرم به من نرسد. حضرت امام حسين عليه السلام فرمود كه بعد از شهادت من شهربانويه را بر اسب خود سوار كردند باز كربلا و سرپوشيده ـ آن كه منكوحه قاسم ابن حسن عليه السلام بود ـ او را هم به اسب خود سوار كرد و زياد ابن ابوذر غفارى را كه شاه مردان، على عليه السلام او را زياد كبرارى نام كرده بود، كه از دوستى حضرت شاه مردان در داش آتش رفته بود بر سر جلو ايشان فرستاد تا به يك شب از كربلا به شهر رى آمدند. و خاتون قيامت، ستى شهربانويه به حضرت عزّت جل جلاله و عم نواله درخواست كرد كه به جز ديدار حضرت امام حسين عليه السلام چشم مرا در دنيا به هيچ چيز روشن مگردان؛ حضرت عزّت جل جلاله دعاى او را اجابت كرد و در كهف غار