قصّه آغاز وحي - صفحه 189

افكند و من بخفتم. جبرئيل آمد، ديگر بار آيت آورد: «يا أَيُّهَا الْمُدَّثِّرُ * قُمْ فَأَنْذِرْ» . من برخاستم و اين حال با خديجه بگفتم، و گفتم من مى ترسم تا اين خيال سودايى است مرا. خديجه گفت: حاشاك؛ دور باد از تو اين حديث! خداى تو، تو را از اين آفت دور دارد كه مردى راستيگرى و صلت رحم كنى و رنج از مردمان بردارى و مهمان را طعام دهى و مردم را بر نوائب روزگار معاونت كنى. آن گه گفت: برخيز تا به نزديك عمّ من رويم و اين حديث با او بگوييم تا او در اين، چه گويد.
برخاستيم و نزديك ورقه نوفل شديم و او كتب اوايل خوانده بود. چون اين حديث بشنيد، گفت: هنيئاً يا محمد انت الناموس الاعظم؛ تو ناموس اعظمى كه ما در كتب اوايل خوانده ايم از تورات و انجيل و تو پيغامبر آخر زمانى كه ختم نبوّت با تو كند خداى تعالى. و يا كاشك [اى كاش] من در روزگار تو بودمى تا تو را نصرت و يارى كردمى تمام. پندارى در آن مى نگرم كه تو را از اين شهر بيرون كنند و برنجانند. گفت: مرا بيرون كنند؟ گفت: آرى. و هيچ پيغامبرى خداى نفرستاد و الاّ او را برنجانيدند.
آن گه رسول صلى الله عليه و آله گفت: هر گه كه در خلوتى و بر كوهى و جايى بودمى، جبرئيل مرا پيش آمدى، من خواستمى تا خود را بيندازم؛ او مرا بگرفتى. ديگر باره ورقه را خبر دادم. مرا گفت: يا محمد! چون اين ندا بشنوى، مگريز، بر جاى باش تا چه گويد تو را. آن چه گويد، بشنو و ياد گير. گفت: برفتم ديگر نوبت آمد، گفت: يا محمد! انك نبىّ حقّا؛ تو پيغامبرى به درست، بخوان. گفتم: چه بخوانم؟ گفت: «بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ، الْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ» . تا به آخر سورت.
من ياد گرفتم و برفتم، ورقه نوفل را خبر دادم. مرا گفت: أبشر فانك انت النبى الذى بشّر به موسى عليه السلام و عيسى بن مريم و انك نبى مرسل و انّك ستؤمر بالجهاد؛ بشارت باد تو را كه تو آن پيغامبرى كه موسى و عيسى به تو بشارت دادند و تو پيغامبر مرسلى و تو را جهاد فرمايند و اگر من روزگار تو را دريابم، در پيش تو جهاد

صفحه از 199