كوفيان گفتند: داود بر تو حسد مى برد او چنين گمان كرده كه اهل بيت او به خلافت اولى و احقّند، و امثال اين سخنان بسيار گفتند تا آن كه داود به مدينه رفت و زيد به كوفه بازگشت.
و چون زيد به شهر درآمد سلمة بن كهيل با او گفت: تو را با خداى سوگند دهم چند كس با تو بيعت كرده اند؟ گفت: چهل هزار تن گفت با جدّ تو چند هزار بيعت كرده بودند؟ گفت: هشتاد هزار كس. سلمه گفت چند تن از ايشان عهد خود به پايان بردند؟ گفت: سيصد كس سلمه گفت جدت فاضل تر بود يا تو زيد؟ گفت كه او افضل بود از من. سلمه گفت: آن قرن بهتر بود يا اين قرن؟ زيد گفت: آن قرن. سلمه گفت: بعد از آن كه مردم آن قرن با جدت وفا نكردند تو از اين جماعت چه طمع دارى اكنون مرا اجازت فرماى از اين بلد بيرون شوم تا آسيب تو را نبينم. زيد او را دستورى داده سلمه به يمامه رفت.
در خلال آن حال عبداللّه بن حسن اين مكتوب در مقام نصيحت به زيد نوشته به نزد زيد بفرستاد:
امّا بعد فانّ اهل الكوفة نفخ العلانية، خور السريرة، هوج فى الرخا، جزع فى اللّقا، تقدمهم السنتهم و لا تتابعهم قلوبهم و لقد تواترت إلىّ كتبهم بدعوتهم فصمَمْت عن ندائهم و البست قلبى غشاء عن ذكرهم يأسا منهم واطّراحاً لهم، و مالهم مثل الاّ ما قال على بن ابى طالب عليه السلام ان اهملتم خضتم و ان حُوربتم خرتم و ان اجتمع الناس الى امام طعنتم و ان اجبتم الى مشاقة نكصتم.
حاصل معنى آن كه همانا مردمان كوفه در ظاهر اظهار بزرگى و كبر كنند و در سريرت به فساد و فتنه اقدام كنند در حال سعه و رخاء مجتمع شوند و گاه ملاقات دشمنان به فزع درآيند، قلوب و زبان هاى ايشان با يكديگر موافقت نكند، بر سبيل تواتر، كتب ايشان به من رسيد و مرا به جانب عراق دعوت نمودند من خود به علت يأس از وفاى ايشان به كتب ايشان التفات نكرده نداى ايشان را اجابت ننمودم، و مَثل