شرح حال امامزادگان ری - صفحه 72

المضلين است مشروحا نوشته ام و زيد از گفتن اين كلام نادم و پشيمان گشته؛ زمانى چند از حيا به سراى فاطمه داخل نمى شد فاطمه زيد را پيغام داد كه اى پسر برادر من خود دانم كه قدر و منزلت مادرت نزد تو چون منزلت مادر عبداللّه است نزد عبداللّه. و عبداللّه را عتاب كرده گفت: شنيدم بالنسبة به مادر زيد كلامى ناشايسته به زبان آورده! سوگند به خداى كه مادر زيد نيكو دخيله قوم است.
مع الجمله آن روز خالد ايشان را بگفت على الصباح نزد من آييد، پسر عبدالملك نباشم اگر فصل خصومت شما ننمايم ،آن شب در مدينه هر مجلس و محفل از زيد و عبداللّه سخن در ميان بود بعضى [مى گفتند] زيد چنين گفت؛ برخى مى گفتند عبداللّه چنان گفت؛ چون صبح شد خالد در مسجد نشست، مردم مدينه در مسجد اجتماع نمودند برخى از آن واقعه مهموم و برخى در آن خصومت، زيد و عبداللّه را شماتت مى نمودند. خالد ايشان را بخواند، و خالد را خوش آمدى كه زيد و عبداللّه يكديگر را دشنام دهند عبداللّه خواست تكلم كند زيد وى را گفت: لا تعجل يا ابامحمد اعتق زيد مايملك ان خاصمك الى خالد ابدا. يعنى ابامحمد در سخن گفتن تعجيل منماى تمامت ممالك و جوارى زيد از او باد اگر با تو در محضر خالد خصومت نمايد.
پس متوجه خالد شده گفت ذريّه رسول خداى را براى امرى جمع نموده كه ابوبكر و عمر ايشان را براى چنين امر مجتمع نمى ساخت. خالد آواز برآورد آيا كسى نيست كه اين سفيه را خاموش نمايد؟ مردى از انصار كه از آل عمرو بن حزم بود گفت: يابن ابى تراب و يابن الحسين آيا والى را بر گردن تو حق اطاعت نيست؟ زيد فرمود: كه اى قحطانى خاموش باش زيرا كه امثال و اشباه تو را لياقت آن نيست كه ما سخن او را جواب گوييم. آن شخص گفت: به چه جهت از جواب من اعراض كنى؟ سوگند با خداى كه من خود از تو بهترم و پدرم و مادرم از پدر و مادر تو نيكوترند. زيد تبسّم كرده گفت: يا معشر قريش دين از ميان برداشته شد، احساب نيز از ميان برود و احباب ايشان ضايع نگردد عبداللّه بن واقد بن عبداللّه بن عمر بن الخطّاب آغاز تكلم نموده گفت: اى قحطانى دروغ

صفحه از 136