قلمرو اين دو به خوبى شناخته شود و توانايى هاى هر كدام ، حيطه عملشان و بلنداى نظرشان روشن گردد ، اين ها جزء عوامل مكمّل يكديگر به شمار مى آيند. براى مثال ، با اين شناختى كه ما از دين اسلام داريم ، هيچ گاه بلندپروازى هاى عقل را محدود نكرده و اصلاً علم چيزى نيست جز آن چيزى كه از عقل مى آيد . خلاصه اين كه، دينْ دستاوردهاى عقل بشر را ناديده نگرفته و سبك نشمرده و از اين رو ، تعارض دين با علم معنا ندارد .
حالا كه مشخص شد پيش فرض ها در شكل گيرى علم تأثير دارد ، آيا مى توان با پيش فرض هاى حديثى و دينى ، جامعه شناسىِ جديدى پايه گذارى كرد؟
انتخاب اين پيش فرض ها ، انتخابى ماقبل علمى و بلكه ماقبل معرفتى و فلسفى است . در واقع ، يك تعلق و تمايل است و به عنوان اصل موضوعى پذيرفته مى شود و اگر آن بنيان ها و اصول ابتدايى تغيير يابد ، جامعه شناسى هم دگرگون مى شود . اين جامعه شناسى موجود ، براساس بينش سكولار شكل گرفته و مى بينيد كه جامعه شناسان معروف ، اصلاً تعلقات دينى ندارند؛ يعنى وقتى به حرف هاى سن سيمون كه كشيش است مى نگريد ، بوى باور و ايمان نمى دهد. اين از حيث بنيان گذاران. از لحاظ مبادى معرفتى ونظرى هم ، اگر شما به مبادى اين جامعه شناسى دست بزنيد ، جامعه شناسى ديگرى خواهد بود كه با جامعه شناسى موجود تفاوت بسيارى خواهد داشت. در عين حال ، مى توان گفت اصول مشتركى بين اين دو جامعه شناسى هست .
اين كه ما به جامعه شناسى ديگرى مى رسيم ، به اين بيان است كه مبناى اين جامعه شناسى ، ويژگى هاى خاصى را براى انسان در نظر گرفته و اگر شما فهرست ديگر و متنوع ترى از ويژگى هاى انسان ارائه بدهيد و ابعاد ديگرى را روشن كنيد ، مقتضيات اين انسان هم متفاوت خواهد بود و عواملى كه روى او تأثير دارد و چيزهايى كه انسان روى آن ها تأثير مى گذارد ، متفاوت خواهد بود. اگر انسان را با نگاه نيچه اى ، در قدرت ، يعنى توانايى ، زيبايى و هوش خلاصه نبينيد و ابعاد ديگرى را بنگريد ، نوع حيات اجتماعى و فردى متفاوت خواهد بود و نظرهايى كه ارائه مى دهيد ، تفاوت پيدا مى كند و حتى پيچيده تر هم خواهد شد؛ چرا كه ابعاد ناشناخته انسان را نشان مى دهد و پيش بينى شما ، به واقعيت نزديك تر خواهد بود. اشكال اصلى اين جامعه شناسى اين است كه عنصر اصلى مطالعاتى خودش ، يعنى انسان را ناقص ديده است.