به زعم راقم، آنچه در اين حديث، اطّلاعى بديع محسوب مى شود، تبيين نحوه نگرش عالم شيعىِ برجسته اى چون هشام بن حكم به امام است. هشام، امام عليه السلام را پاسخگوى پرسش هاى فقهى مى ديده است و شايد در مقايسه با فقيهان بزرگ آن عصر ـ كه به نوعى از برجسته ترين عالمان دين محسوب مى شدند ـ ، به همين بُعد از شخصيّت امام عليه السلام توجّه داشته است. لذا عالم بودن آن حضرت را نيز در همان بُعد فقهى معنا مى كرده است. پس از آن، متوجّه مقام امام عليه السلام به عنوان يك عالِم كلام نيز شده است.
به عبارت ديگر، حتّى شيعيان نخبه اى چون هشام بن حكم كه بالطّبع، امامِ خود را مردى «عالِم» مى دانستند، در تفسير اين واژه و تعيين حيطه اشتمال و گستره دلالت آن، به زمينه هايى خاص نظر داشتند.
بر اين بنياد، طبيعى است اگر امام عليه السلام در گفتگو با چنين اشخاصى ، از علم فوق العاده خود سخن بگويد، بر انصرافِ ذهنى مخاطب به «زمينه هاى خاص»، تكيه داشته باشد؛ يعنى توقّع داشته باشد كه مخاطبان ، به حَسَب آنچه از او به عنوان امام انتظار مى رود، اين سخن را بفهمند و مثلاً او را داراى علم فوق العاده و بى هيچ كاستى در زمينه هايى چون قرآن و سنّت و عقايد و احكام بدانند، نه مثلاً صنعت شمشيرسازى يا فنّ كوزه گرى.
چنين قواعدى بر عرف گفتگو حاكم اند. وقتى شما را به كتاب خانه اى مى برند يا به نزد طبيبى راه نمايى مى كنند و مى گويند: «اكنون مى توانى هر پرسشى كه دارى ، از اين شخص بپرسى؟»، گستره دلالت اين «هر پرسشى» به حَسَب مقام و كاركرد شخص مورد نظر، معلوم است. در مورد كتابدار، آن «هر پرسشى» به حيطه آگاهى هاى كتابدارى باز مى گردد و در مورد طبيب، به گستره دانش پزشكى.