آن ، يكى از وكلا ، لباس ها و وجوهاتى آورد و آنها را به من سپرد . به او گفتم : اين چيست؟ پاسخ داد : اين است آنچه ديده اى . سپس ديگرى متاع مشابهى آورد و سومى به همين ترتيب ، تا منزل پر شد . پس از آن ، احمد بن اسحاق ، تمام متاعى كه داشت ، نزد من آورد . از اين رو ، حيرت زده شدم ؛ ولى بعد از آن ، پيامى از امام عليه السلام دريافتم كه فرمان داده بود ، كالاها را به سامرّا ببرم .
چون بدان جا رسيدم ، پيغامى دريافت كردم كه مرا فرمان مى داد ، كالاها را نزد او ببرم . كالاها را براى حمل ، در زنبيل هايى نهادم . به راهروى خانه كه رسيدم ، غلام سياهى را ايستاده ديدم . از من پرسيد : تو حسن بن نضرى؟ گفتم : بله . او پاسخ داد : وارد شو . وارد خانه شدم . و از آن جا داخل ساختمانى شدم . در آن جا زنبيل ها را خالى كردم . پرده اى بود كه مرا به ساختمان ديگرى هدايت مى كرد . شخصى از پشت سر ، مرا صدا زد : اى حسن بن نضر! سلام خدا و رحمت او بر تو باد ، ترديد مكن ؛ زيرا اگر شك كنى ، شيطان را خوش حال خواهى كرد . سپس ، دو پوشاك براى من فرستاد و گفت : آنها را بردار ؛ زيرا به آن دو نياز پيدا خواهى كرد . پوشاك ها را برداشتم و بيرون رفتم» .
سعد اشعرى مى گويد : حسن بن نضر ، عزيمت كرد و در ماه رمضان درگذشت و دو پوشاك مذكور ، به جاى كفن او مورد استفاده قرار گرفت . ۱
در خبرى ديگر چنين آمده است : ابوالحسن بن كثير نوبختى و ام كلثوم (دختر سفير دوم) نقل مى كنند : اموالى براى مقام سفارت ، از قم و اطراف آن آوردند . هنگامى كه اموال ، داخل بغداد شد و به ابوجعفر تقديم گرديد ، ابوجعفر به آورنده آن اموال گفت : «مقدارى از مال ، نزد تو باقى مانده ، كجاست آن؟» . آورنده اموال گفت : «چيزى نزد من ، باقى نمانده است» . ابوجعفر گفت : «بله ، نزد تو چيزى از اموال باقى مانده است!» . او رفت و مدّتى تفكّر و انديشه كرد . سپس به سوى ابوجعفر بازگشت
1.الكافى ، ج ۱ ، ص ۵۱۷ ـ ۵۱۸ .