بزرگى من و قسم به ارتفاع و بلندى و استعلا و استواى من بر عرش و تخت سلطنت من .
مخفى نماناد كه ذات بارى تعالى ، بنابر آنچه در حكمت [و] عرفان مقرّر شده ، وجود و هستى صرف و بَحتى است كه نقيض بالذات مر عدم مطلقاً و رأساً و دافع و قامع و قالع بنيان نيستى ها طُرّا است ؛ زيرا كه نقيض بودن هستى ، بدون قيد و اضافه به چيزى ، با نيستى بدون قيد و اضافه به چيزى از بديهيّات نزد هر عاقلى است و از مقرّرات ، بل از بديهيّات است كه واقع در هر مرتبه از مراتب وقوع ، كه شامل وقوع نيستى به حسب نيستى هم بوده باشد ، يكى از نقيضين بيش نمى تواند بود و كذا در مقرّرات بل از بيّنات است كه هر ما بالعرض لازم است كه منتهى شود بما بالذات ؛ مثال آن در شاهد اطعمه متدسّمه و البسه متلوّثه است كه در تدسّم و تلوّن محتاج و منتهى به دسومات بالذات و الوانند و كذا غير ايشان .
و از اينجا لازم و واجب است كه موجودات بالعرض ، يعنى نه از ذات خود ، به دليل امكان و احتياج به غير در وجود و يا مانع مسبوق بودن وجودشان به عدم زمانى كه مشهود هر شاهد است منتهى شوند ، مثل عنصريّات و اثيريّات از بسايط و معدنيّات و نباتات و حيوانات از مركّبات موجوده ، نه از ذات خودشان به ذاتى كه او موجود باشد بذاته ، نه از تأثير و ايجاد غير ، نه به ضميمه و شريطه و اعداد و تسبيب غير مطلقاً ، اعمّ از اينكه ضميمه امر عيانى و يا ظلّى اعتبارى بوده باشد و منتهى إليه از براى اشياى مذكوره كه مبدأ آنها بوده باشد ، غير وجود و هستى و عدم و نيستى بحت و مَهيّت كه عبارت از معانى منتزعة از اشيا است متصوّر نيست عدم و نيستى كه رفع وجود و هستى است ، بديهى است كه مبدأ و مصدر و موطن و بخشاينده وجود نمى تواند شد ؛ چه واضح است كه از حَنْظَل ۱ شهد نمى آيد و مفهوم و معنى كه به اعتبار خلوّ ذاتى او از وجود ، اطلاق عدم بر او در كلام اكابر شده ، هر كه ملاحظه نمايد
1.«حَنْظَل» نام درختى تلخ است كه مثال براى تلخى شده است . ن.ك : لسان العرب ، ج ۱۱ ، ص ۱۸۳ .