21. باب در بيان وجه اختلاف كه در حديث است
۱۹۳.على بن ابراهيم بن هاشم، از پدرش، از حمّاد بن عيسى، از ابراهيم بن عمر يمانى، از ابان بن ابى عيّاش، از سليمان بن قيس هلالى روايت كرده كه گفت: به امير المؤمنين عليه السلام عرض كردم كه: من شنيدم از سلمان و مقداد و ابوذر چيزى از تفسير قرآن و احاديثى چند را كه از پيغمبر روايت كردند غير از آنچه در دست مردم است، بعد از آن، از تو شنيدم كه تصديق فرمودى آنچه را كه من از ايشان شنيده بودم و از تفسير قرآن و احاديثى كه از پيغمبر مروى است بسيار چيزها در دست مردم ديدم كه شما با ايشان در آنها مخالفت داريد. و چنان مى دانيد كه همه آنها باطل است. آيا مردم را چنين مى دانى كه از روى عمد بر رسول خدا صلى الله عليه و آله دروغ مى گويند و قرآن را به رأى خود تفسير مى كنند؟
سليم مى گويد كه: آن حضرت رو به من كرد و فرمود:«سؤال كردى، پس جواب آن را بفهم. به درستى كه حق و باطل و راست و دروغ، و ناسخ و منسوخ، و عام و خاص، و محكم ومتشابه، و آنچه درست حفظ شده و آنچه غلط واقع شده، همه در دست مردم هست. و در زمان رسول خدا، آن قدر بر آن حضرت دروغ گفتند كه خود بر خاست و خطبه خواند و فرمود كه: اى گروه مردم، دروغ گويان كه بر من دروغ مى گويند، بسيار شده اند، پس هر كه بر من دروغ گويد از روى عمد، جاى خويش را در جهنم آماده داند.
بعد از وفات آن حضرت نيز بر او دروغ بستند، و جز اين نيست كه از چهار كس حديث به شما رسيده كه پنجم ندارند: يكى منافقى كه اظهار ايمان مى كند و اسلام را به خود مى بندد و پروا نمى كند از اين كه عمداً دروغ بر رسول خدا صلى الله عليه و آله بگويد و بر خويش تنگ نمى گيرد. پس اگر مردم، مى دانستند كه او منافق و دروغ گوست از او قبول نمى كردند، و او را تصديق نمى نمودند، وليكن مردم، گفتند كه اين مرد با رسول خدا صلى الله عليه و آله مصاحبت نموده و آن حضرت را ديده و از او شنيده و ايشان از حال او خبر نداشتند. و خدا پيغمبران را از حال منافقان خبر داده به آنچه او را خبر داده و ايشان را وصف فرموده به آنچه وصف فرموده (كه: زبان از بيان آن عاجز است و گوش تاب شنيدن آن را ندارد). و بعد از آن خداى عزّوجلّ فرموده: «وَ إِذَا رَأَيْتَهُمْ تُعْجِبُكَ أَجْسَامُهُمْ وَ إِن يَقُولُواْ تَسْمَعْ لِقَوْلِهِمْ»۱ ، يعنى: «هر گاه ببينى منافقان را بشگفت مى آورد تو را تن هاى ايشان (و تو را از جسم هاى ايشان به جهت جسامت و صباحت خوش آيد). و اگر سخن گويند، گوش فرا مى دهى از براى گفتار ايشان (به جهت طلاقت زبان و حلاوت و فصاحت سخنان ايشان). و به اين سبب، آنچه مى گويند (از سوگندهاى دروغ و ادعاى ايمان بى فروغ)، قبول مى كنى و قبول مى فرمايى» (مراد اين است كه هر گاه پيغمبر با آن حال او در باب منافقان چنين باشد، حال مردمان با آن حالى كه دارند در باب ايشان، چه عجب كه چنين باشد؟) و آنها بعد از آن حضرت باقى ماندند و به واسطه باطل و ناحق و دروغ و بهتان به سوى پيشوايان ضلالت و خوانندگان مردم به سوى آتش دوزخ تقرب جستند. پس پيشوايان گمراه ايشان را عاملان خويش گردانيدند و ايشان را بر گردن مردمان سوار كردند و به واسطه ايشان دنيا را خوردند.
جز اين نيست كه مردم با پادشاهان و دنيايند و ميل به ايشان دارند، مگر كسى كه خدا او را نگه دارد (اين كه مذكور شد، از چهار راوى است).
دويم، مردى است كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله چيزى را شنيده، وليكن آن را به وضعى كه داشته، بر نداشته و در آن غلط و اشتباه كرده، و عمداً دروغ نگفته، پس آن حديث در دست اوست كه به آن اعتقاد دارد و عملش به آن است و آن را روايت مى كند و مى گويد: من اين را از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيده ام. پس اگر مسلمانان مى دانستند كه غلط و اشتباه كرده است، آن را قبول نمى كردند و اگر خود نيز مى دانست كه اشتباه كرده، آن را ترك مى نمود.
سيم، مردى است كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله چيزى را كه آن حضرت به آن امر فرمود، بعد از آن نهى فرمود و او نمى دانست، يا از آن حضرت شنيد كه از چيز نهى فرمود، بعد از آن، به آن امر فرمود، در حالى كه او نمى دانست و منسوخ را حفظ كرد و ناسخ را حفظ نكرد، و اگر مى دانست كه آن منسوخ است، آن را ترك مى كرد و اگر مسلمانان در آن هنگام كه آن حديث را از وى شنيدند، مى دانستند كه آن حديث منسوخ است، آن را ترك مى كردند.
چهارم، كسى است كه بر رسول خدا صلى الله عليه و آله دروغ نگفته و دروغ را دشمن مى دارد، به جهت ترس خدا و تعظيم رسول خدا صلى الله عليه و آله و سهو و فراموشى او را دست نداده، بلكه آنچه را كه شنيده، به وضعى كه بوده، حفظ نموده و آن را چنانچه آورده، شنيده كه در آن چيزى نيفزوده و از آن چيزى كم ننموده و ناسخ را از منسوخ دانسته و در ميانه اين دو تميز داده، پس به ناسخ عمل كرده و منسوخ را واگذاشته؛ زيرا كه حديث پيغمبر، چون قرآن ناسخ است و منسوخ و خاص و عام و محكم و متشابه.
و گاه بود كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله سخنى سر مى زد كه آن را دو وجه بود و سخنى بود كه عام بود و همه را فرا مى گرفت و سخنى بود كه خاص بود و اختصاص به بعضى داشت و از آن بعض، به سوى غير آن در نمى گذشت؛ چون قرآن كه عام و خاص دارد و خداى عزّوجلّ در كتاب خود فرموده است: «وَ مَآ ءَاتَاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ مَا نَهَاكُمْ عَنْهُ فَانتَهُواْ»۲ ، يعنى: «آنچه بياورد رسول شما را فرستاده ما كه محمد است، پس آن را فرا گيريد و آنچه شما را از آن نهى فرمايد، پس باز ايستيد». و آنچه خدا و رسولش صلى الله عليه و آله به آن قصد فرموده بودند، مشتبه مى شد بر كسى كه نمى شناخت و نمى دانست كه مقصود چيست و هر يك از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله كه از آن حضرت در باب چيزى سؤال مى كردند، جواب را نمى فهميدند و از جمله ايشان كسى بود كه آن حضرت را از چيزى سؤال مى نمود، و در بند فهميدن آن نبود، حتى آن كه دوست مى داشتند كه يكى از باديه نشينان، يا كسى كه تازه به خدمت پيغمبر رسيده باشد، بيايد و از آن حضرت سؤال نمايد تا ايشان بشنوند كه چه مى فرمايد.
من هر روز يك مرتبه و هر شب يك مرتبه بر رسول خدا صلى الله عليه و آله داخل مى شدم و در وقتى به خدمت آن حضرت مى رسيدم، با من خلوت مى فرمود. با آن حضرت هر جا كه مى گشت مى گشتم. همه اصحاب رسول خدا دانستند كه آن حضرت، با هيچ يك از مردمان غير از من، چنين نكرد. بسا بود كه رسول خدا صلى الله عليه و آله به خانه من تشريف ارزانى مى فرمود، بيش از آن كه من به خانه خود مى رفتم. و چون بر آن حضرت داخل مى شدم، در بعضى از منزل ها كه داشت، با من خلوت مى كرد و زنان خويش را به جهت من امر مى فرمود كه بر خيزند و در نزد ما نباشند و در نزد آن حضرت كسى غير از من نمى ماند.
و چون به جهت خلوت با من به منزل من تشريف مى آورد، فاطمه و هيچ يك از پسران من بر نمى خواستند و از من دور نمى شدند. و چون از آن حضرت سؤال مى كردم، مرا جواب مى فرمود و چون ساكت مى شدم و از سؤال نمى كردم و مسائلى را كه داشتم تمام مى شد، ابتدا مى نمود.
و آيه اى از قرآن بر رسول خدا صلى الله عليه و آله نازل نشد، مگر اين كه آن را بر من خواند و آن را از بر فرمود و من به خط خويش نوشتم و تأويل و تفسير و ناسخ و منسوخ و محكم و متشابه و خاص و عام آن را به من تعليم نمود. و خدا را خواند كه فهم و حفظ آن را به من عطا فرمايد و آن زمان كه از براى من دعا كرد و به آنچه دعا كرد، تا امروز آيه اى از كتاب خدا و علمى كه فرموده بود و من آن را نوشته بودم، فراموش نكردم.
روا نگذاشت چيزى را كه خدا به او تعليم داده بود؛ از حلال و حرام و امر و نهى كه بوده، يا خواهد بود و نه كتابى كه نازل شده است بر يكى از پيغمبران كه پيش از آن حضرت بوده اند، از اطاعت يا معصيتى، مگر آن را به من تعليم نمود و من آن را حفظ كردم. و يك حرف آن را فراموش نكردم بعد از آن كه دست خويش را بر سينه من گذاشت و دعا كرد كه خدا دل مرا پر از علم و فهم و نور گرداند.
من عرض كردم كه: اى پيغمبر خدا، پدر و مادرم فداى تو باد، از آن زمان كه دعا كردى براى من به آنچه دعا كردى، تا امروز چيزى را فراموش نكردم و آنچه را كه ننوشته بودم، از من فوت نشد. آيا ترس آن دارى كه من بعد از آن فراموش كنم؟ فرمود كه: چنين نيست. بر تو از فراموشى و جهل نمى ترسم».