247
تحفة الأولياء ج1

بسم اللّه الرحمن الرحيم

( 3) كتاب توحيد ۱

1. باب در بيان حدوث (و از سرنو پيدا شدن عالم و اثبات آن كه آن را احداث فرموده)

۲۱۵.خبر داد ما را ابو جعفر محمد بن يعقوب ـ رضى اللّه عنه ـ گفت كه: حديث كرد مرا على بن ابراهيم بن هاشم، از پدرش، از حسن بن ابراهيم، از يونس بن عبدالرحمان، از على بن منصور، كه گفت: هشام بن حكم، به من گفت: در مصر زنديقى بود كه اسمش عبد الملك و كنيتش ابوعبداللّه بود، و از امام جعفر صادق عليه السلام به او چيزى چند به او مى رسيد (يا در باب توحيد و يا در باب فضل و كمال آن حضرت يا مذمتى كه زنديقان را مى فرمود). آن زنديق۲، از مصر بيرون آمد به قصد اين كه به مدينه آيد، تا با آن حضرت مباحثه نمايد. چون به مدينه رسيد، آن حضرت را در آنجا نديد. احوال پرسيد، او را گفتند كه به مكه تشريف برده است.
پس از آنجا بيرون آمده، روانه مكه گرديد. و ما در آن سفر، در خدمت آن حضرت بوديم. آن زنديق به ما رسيد و ما با آن حضرت در طواف بوديم. پس شانه خويش را به شانه آن حضرت زد. حضرت فرمود كه:
«اسم تو چيست؟» گفت: اسم من عبدالملك. فرمود كه: «كنيت تو چيست؟» گفت: كنيت من ابوعبداللّه . حضرت فرمود كه: «آيا اين پادشاهى كه تو بنده اويى، كيست؟ آيا از پادشاهان زمين است، يا از پادشاهان آسمان؟ مرا خبر ده از پسر خويش كه بنده خداى آسمان، يا بنده خداى زمين است؟ هر چه مى خواهى بگو تا با تو خصومت كنم».
هشام بن حَكم مى گويد كه: من به آن زنديق گفتم كه: آيا جواب او را نمى گويى؟ گفتار مرا قبيح شمرد، بعد از آن، حضرت فرمود كه: «چون از طواف فارغ شوم، بيا به نزد ما». چون آن حضرت از طواف فارغ شد، آمد و در پيش روى آن حضرت نشست، و ما در نزد آن حضرت جمع بوديم. حضرت به آن زنديق فرمود كه: «آيا مى دانى كه زمين را زير و بالايى هست؟» عرض كرد: بلى. فرمود كه: «در زير آن داخل شده اى؟» عرض كرد: نه. فرمود: «پس چه مى دانى كه در زير آن چه چيز است؟» عرض كرد كه: نمى دانم مگر اين كه مظنّه دارم كه در زير آن چيزى نيست. حضرت فرمود كه: «مظنّه، عجز و درماندگى است از براى آن كه يقين نمى داند».
بعد از آن حضرت فرمود كه: «آيا به آسمان رفته اى؟» عرض كرد كه: نه. فرمود كه: «مى دانى كه در آن، چه چيز است؟» عرض كرد: نه. فرمود: «از تو تعجب مى كنم كه به مشرق نرسيدى و مغرب را نديدى، و در زمين فرو نرفتى و به آسمان بالا نرفتى، و از آنجا نگذشتى كه آنچه در پس آنهاست بدانى و حال آن كه تو آنچه را كه در اينهاست انكار مى كنى. آيا عاقل انكار مى كند آنچه را كه نمى داند؟» زنديق گفت كه: هيچ كس غير از تو با من به اين طريق سخن نگفت. حضرت فرمود: «پس تو از آنچه شنيدى در شك و شبهه اى، و مى گويى كه شايد چنين باشد و شايد كه نباشد». زنديق عرض كرد كه: شايد اين باشد. حضرت فرمود كه: «اى مرد، آن كه نمى داند، حجتى ندارد بر آن كه مى داند و از براى جاهل، حجتى نيست. اى مرد مصرى، از من بفهم و يادگير؛ زيرا كه ما در خدا هر گز شك نمى كنيم. آيا آفتاب و ماه را نمى بينى؟ و شب و روز را نمى نگرى كه در يكديگر داخل مى شوند و به يكديگر مشتبه نمى شوند با اين كه بر يك نسق اند و بر مى گردند تا به مرتبه اى كه داشته اند، مى رسند و از اين چاره اى ندارند و ايشان را مكانى نيست، مگر همان مكانى كه دارند در وقت رفتن و برگشتن. پس اگر قدرت بر رفتن دارند، چرا بر مى گردند و اگر ناچار نباشند، چرا شب، روز نمى گردد و روز، شب نمى شود؟ اى مرد مصرى، به خدا سوگند كه اينها چاره اى ندارند و اينها را مى كشند به سوى دوامى كه دارند. پس آن كه اينها را مضطر و ناچار گردانيده، محكم كارتر است از اينها و بزرگ تر است از آن كه به صفت ناچار متصف شود». زنديق عرض كرد كه: راست گفتى.
پس آن حضرت فرمود كه: «اى مرد مصرى، به درستى كه آنچه شما گروه دهريان، به سوى آن رفته ايد و آن را مذهب ساخته ايد و گمان مى كنيد كه آن كه اين افعال از او سر مى زند، دهر و روزگار است، باطل است؛ زيرا كه اگر دهر ايشان را مى برد، چرا ايشان را بر نمى گرداند؟ و اگر ايشان را بر مى گرداند، چرا ايشان را نمى برد؟ اين گروه ناچارند واختيار ندارند. اى مرد مصرى، چرا آسمان بلند شده و چرا زمين پست شده؟ چرا آسمان بر زمين نمى افتد؟ چرا زمين سرازير نمى شود و در بالاى طبقات خود قرار و اقرار دارد؟ چون چنين شود، هيچ يك نتوانند كه خود را نگاه دارند و آن كه بر روى زمين است، قادر نباشد بر نگاه دارى خود».
زنديق گفت كه: خدا پروردگار و آقاى اينهاست. اينها را نگاه داشته است.
هشام مى گويد كه: آن زنديق، بر دست آن حضرت ايمان آورد. حمران به آن حضرت عرض كرد كه: فداى تو گردم، اگر زنديقان بر دست تو ايمان آورند، عجب نيست؛ زيرا كه كافران بر دست پدرت ايمان آورده اند.
پس آن مؤمنى كه بر دست آن حضرت ايمان آورده بود، عرض كرد كه: مرا از شاگردان خويش گردان. حضرت فرمود كه: «اى هشام بن حكم، او را با خود بگير كه در نزد باشد و او را تعليم ده». هشام او را تعليم داد و آن شخص معلم اهل شام و اهل مصر شد كه ايمان را به ايشان تعليم مى داد، و طهارت و پاكى و پاكيزگى او به مرتبه اى رسد كه آن حضرت به آن راضى و خشنود بود.

1.توحيد در اصل لغت، يكى گفتن و يكى كردن است. مراد از آن در امثال اين مقام، خدا را به يگانگى پرستيدن و در اينجا شامل است هر چه را كه بر خدا روا باشد و يا نباشد. مترجم.

2.زنديق، معرب زن دين است. و مراد از آن، كسى است كه به خدا قائل نيست، يا آنها كه به دو خدا قائلند و نور و ظلمت را هر دو خدا مى دانند. (مترجم)


تحفة الأولياء ج1
246

بِسْمِ اللّه ِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ

[ 3 ] كِتَابُ التَّوْحِيدِ

1 ـ بَابُ حُدُوثِ الْعَالَمِ وَإِثْبَاتِ الْمُحْدِثِ

۲۱۵.أَخْبَرَنَا أَبُو جَعْفَرٍ مُحَمَّدُ بْنُ يَعْقُوبَ، قَالَ :حَدَّثَنِي عَلِيُّ بْنُ إِبْرَاهِيمَ بْنِ هَاشِمٍ، عَنْ أَبِيهِ، عَنِ الْحَسَنِ بْنِ إِبْرَاهِيمَ، عَنْ يُونُسَ بْنِ عَبْدِ الرَّحْمنِ، عَنْ عَلِيِّ بْنِ مَنْصُورٍ، قَالَ : قَالَ لِي هِشَامُ بْنُ الْحَكَمِ: كَانَ بِمِصْرَ زِنْدِيقٌ يَبْلُغُهُ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللّه ِ عليه السلام أَشْيَاءُ، فَخَرَجَ إِلَى الْمَدِينَةِ لِيُنَاظِرَهُ، فَلَمْ يُصَادِفْهُ بِهَا، وَقِيلَ لَهُ: إِنَّهُ خَارِجٌ بِمَكَّةَ، فَخَرَجَ إِلى مَكَّةَ وَنَحْنُ مَعَ أَبِي عَبْدِ اللّه ِ عليه السلام ، فَصَادَفَنَا وَنَحْنُ مَعَ أَبِي عَبْدِ اللّه ِ عليه السلام فِي الطَّوَافِ، وَكَانَ اسْمَهُ عَبْدُ الْمَلِكِ، وَكُنْيَتَهُ أَبُو عَبْدِ اللّه ِ، فَضَرَبَ كَتِفَهُ كَتِفَ أَبِي عَبْدِ اللّه ِ عليه السلام ، فَقَالَ لَهُ أَبُو عَبْدِ اللّه ِ عليه السلام : «مَا اسْمُكَ»؟ فَقَالَ: اسْمِي عَبْدُ الْمَلِكِ، قَالَ: «فَمَا كُنْيَتُكَ؟» قَالَ: كُنْيَتِي أَبُو عَبْدِ اللّه ِ، فَقَالَ لَهُ أَبُو عَبْدِ اللّه ِ عليه السلام : «فَمَنْ هذَا الْمَلِكُ الَّذِي أَنْتَ عَبْدُهُ؟ أَمِنْ مُلُوكِ الْأَرْضِ ، أَمْ مِنْ مُلُوكِ السَّمَاءِ؟ وَأَخْبِرْنِي عَنِ ابْنِكَ: عَبْدُ إِلَهِ السَّمَاءِ، أَمْ عَبْدُ إِلَهِ الْأَرْضِ؟ قُلْ مَا شِئْتَ تُخْصَمْ».
قَالَ هِشَامُ بْنُ الْحَكَمِ: فَقُلْتُ لِلزِّنْدِيقِ: أَمَا تَرُدُّ عَلَيْهِ؟ قَالَ: فَقَبَّحَ قَوْلِي، فَقَالَ أَبُو عَبْدِ اللّه ِ عليه السلام : «إِذَا فَرَغْتُ مِنَ الطَّوَافِ ، فَأْتِنَا».
فَلَمَّا فَرَغَ أَبُو عَبْدِ اللّه ِ عليه السلام ، أَتَاهُ الزِّنْدِيقُ، فَقَعَدَ بَيْنَ يَدَيْ أَبِي عَبْدِ اللّه ِ عليه السلام وَنَحْنُ مُجْتَمِعُونَ عِنْدَهُ، فَقَالَ أَبُو عَبْدِ اللّه ِ عليه السلام لِلزِّنْدِيقِ: «أَتَعْلَمُ أَنَّ لِلْأَرْضِ تَحْتاً وَفَوْقاً؟» قَالَ: نَعَمْ، قَالَ: «فَدَخَلْتَ تَحْتَهَا؟» قَالَ: لَا، قَالَ: «فَمَا يُدْرِيكَ مَا تَحْتَهَا؟» قَالَ: لَا أَدْرِي ، إِلَا أَنِّي أَظُنُّ أَنْ لَيْسَ تَحْتَهَا شَيْءٌ، فَقَالَ أَبُو عَبْدِ اللّه ِ عليه السلام : «فَالظَّنُّ عَجْزٌ لِمَا لَا تَسْتَيْقِنُ».
ثُمَّ قَالَ أَبُو عَبْدِ اللّه ِ عليه السلام : «أَفَصَعِدْتَ السَّمَاءَ؟» قَالَ: لَا، قَالَ: «أَفَتَدْرِي مَا فِيهَا؟» قَالَ: لَا ، قَالَ: «عَجَباً لَكَ! لَمْ تَبْلُغِ الْمَشْرِقَ، وَلَمْ تَبْلُغِ الْمَغْرِبَ، وَلَمْ تَنْزِلِ الْأَرْضَ، وَلَمْ تَصْعَدِ السَّمَاءَ، وَلَمْ تَجُزْ هُنَاكَ؛ فَتَعْرِفَ مَا خَلْفَهُنَّ وَأَنْتَ جَاحِدٌ بِمَا فِيهِنَّ؟! وَهَلْ يَجْحَدُ الْعَاقِلُ مَا لَا يَعْرِفُ؟».
قَالَ الزِّنْدِيقُ: مَا كَلَّمَنِي بِهذَا أَحَدٌ غَيْرُكَ، فَقَالَ أَبُو عَبْدِ اللّه ِ عليه السلام : «فَأَنْتَ مِنْ ذلِكَ فِي شَكٍّ، فَلَعَلَّهُ هُوَ، وَلَعَلَّهُ لَيْسَ هُوَ» . فَقَالَ الزِّنْدِيقُ: وَلَعَلَّ ذلِكَ، فَقَالَ أَبُو عَبْدِ اللّه ِ عليه السلام : «أَيُّهَا الرَّجُلُ، لَيْسَ لِمَنْ لَا يَعْلَمُ حُجَّةٌ عَلى مَنْ يَعْلَمُ، وَلا حُجَّةَ لِلْجَاهِلِ ، يَا أَخَا أَهْلِ مِصْرَ، تَفَهَّمْ عَنِّي؛ فَإِنَّا لَا نَشُكُّ فِي اللّه ِ أَبَداً، أَمَا تَرَى الشَّمْسَ وَالْقَمَرَ، وَاللَّيْلَ وَالنَّهَارَ يَلِجَانِ فَلَا يَشْتَبِهَانِ، وَيَرْجِعَانِ قَدِ اضْطُرَّا لَيْسَ لَهُمَا مَكَانٌ إِلَا مَكَانُهُمَا، فَإِنْ كَانَا يَقْدِرَانِ عَلى أَنْ يَذْهَبَا، فَلِمَ يَرْجِعَانِ؟ وَإِنْ كَانَا غَيْرَ مُضْطَرَّيْنِ، فَلِمَ لَا يَصِيرُ اللَّيْلُ نَهَاراً، وَالنَّهَارُ لَيْلاً؟ اضْطُرَّا ـ وَاللّه ِ يَا أَخَا أَهْلِ مِصْرَ ـ إِلى دَوَامِهِمَا، وَالَّذِي اضْطَرَّهُمَا أَحْكَمُ مِنْهُمَا وَأَكْبَرُ» . فَقَالَ الزِّنْدِيقُ: صَدَقْتَ.
ثُمَّ قَالَ أَبُو عَبْدِ اللّه ِ عليه السلام : «يَا أَخَا أَهْلِ مِصْرَ، إِنَّ الَّذِي تَذْهَبُونَ إِلَيْهِ، وَتَظُنُّونَ أَنَّهُ الدَّهْرُ، إِنْ كَانَ الدَّهْرُ يَذْهَبُ بِهِمْ، لِمَ لَا يَرُدُّهُمْ؟ وَإِنْ كَانَ يَرُدُّهُمْ، لِمَ لَا يَذْهَبُ بِهِمْ؟ الْقَوْمُ مُضْطَرُّونَ يَا أَخَا أَهْلِ مِصْرَ، لِمَ السَّمَاءُ مَرْفُوعَةٌ ، وَالْأَرْضُ مَوْضُوعَةٌ؟ لِمَ لَا تَسْقُطُ السَّمَاءُ عَلَى الْأَرْضِ؟ لِمَ لَا تَنْحَدِرُ الْأَرْضُ فَوْقَ طِبَاقِهَا، وَلَا يَتَمَاسَكَانِ، وَلَا يَتَمَاسَكُ مَنْ عَلَيْهَا؟» . قَالَ الزِّنْدِيقُ: أَمْسَكَهُمَا اللّه ُ رَبُّهُمَا وَسَيِّدُهُمَا.
قَالَ: فَـآمَنَ الزِّنْدِيقُ عَلى يَدَيْ أَبِي عَبْدِ اللّه ِ عليه السلام ، فَقَالَ لَهُ حُمْرَانُ: جُعِلْتُ فِدَاكَ، إِنْ آمَنَتِ الزَّنَادِقَةُ عَلى يَدَيْكَ فَقَدْ آمَنَ الْكُفَّارُ عَلى يَدَيْ أَبِيكَ.
فَقَالَ الْمُؤْمِنُ الَّذِي آمَنَ عَلى يَدَيْ أَبِي عَبْدِ اللّه ِ عليه السلام : اجْعَلْنِي مِنْ تَلَامِذَتِكَ، فَقَالَ أَبُو عَبْدِ اللّه ِ عليه السلام : «يَا هِشَامَ بْنَ الْحَكَمِ، خُذْهُ إِلَيْكَ وَعَلِّمْهُ» فَعَلَّمَهُ هِشَامٌ؛ فَكَانَ مُعَلِّمَ أَهْلِ الشَّامِ وَأَهْلِ مِصْرَ الْاءِيمَانَ ، وَحَسُنَتْ طَهَارَتُهُ حَتّى رَضِيَ بِهَا أَبُو عَبْدِ اللّه ِ عليه السلام .

  • نام منبع :
    تحفة الأولياء ج1
    سایر پدیدآورندگان :
    تحقیق : مرادی، محمد
    تعداد جلد :
    4
    ناشر :
    دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1388 ش
    نوبت چاپ :
    اول
تعداد بازدید : 200329
صفحه از 908
پرینت  ارسال به