257
تحفة الأولياء ج1

۲۱۷.از او از بعضى از اصحاب ما كه مرفوع ساخته آن را و در حديث ابن ابى العوجاء افزوده، آن گاه كه از او پرسيد امام صادق عليه السلام . گفت كه: ابن ابى العوجاء، در روز دويم، به مجلس امام صادق عليه السلام بازگشت در هر حالى ساكت بود و حرفى نمى زد. امام صادق عليه السلام به او فرمود كه:«گويى تو آمده اى تا آنچه را كه بر آن بوديم، اعاده كنى؟»
ابن ابى العوجاء گفت كه: يا ابن رسول اللّه ، من چنين مى خواهم. امام صادق عليه السلام به او فرمود كه: «اين، خيلى عجيب است! تو خدا را انكار مى كنى و آن وقت گواهى مى دهى كه من پسر رسول خدايم!».
ابن ابى العوجاء گفت كه: عادت مرا به چنين چيزى وامى دارد. امام صادق عليه السلام به او فرمود كه: «چه چيز باعث خوددارى تو از سخن گفتن مى شود؟» او جواب داد كه: بزرگى و هيبت تو، باعث مى شود كه زبان من در پيش تو سخن نگويد. من عالمان زيادى را ديده ام، و با متكلمان زيادى مناظره كرده ام، هرگز ترس و هيبتى كه از سوى تو بر من وارد شد، از كسى وارد نشد. امام صادق عليه السلام فرمود كه: «اين هست، وليكن من سؤال را از تو آغاز مى كنم». و آن حضرت عليه السلام رو كرد به ابن ابى العوجاء و به او فرمود كه: «آيا تو ساخته شده هستى، يا ساخته نشده اى؟»
عبدالكريم بن ابى العوجاء عرض كرد كه: بلكه من ساخته شده نيستم. امام صادق عليه السلام فرمود كه: «براى من تعريف كن كه اگر ساخته بودى، چه وضعى داشتى؟» ابن ابى العوجاء مقدارى تأمل كرد و در جواب حيران ماند. و شروع كرد با چوبى كه در برابرش بود، با شدت تمام ور رفتن و مى گفت كه: بلند پهن، گود كوتاه، با حركت ساكن، و همه اينها صفت خلق اويند. آن حضرت فرمود كه: «اگر صفت ساخته شده اى غير از آنها را ندانستى، پس خودت را مصنوع و ساخته شده فرض كن، در خودت از چيزهايى كه از اين دست از امور حادث مى شوند، نمى يابى».
عبدالكريم، به امام صادق عليه السلام عرض كرد كه: از مسأله اى سؤال كردى كه پيش از تو هيچ كس از آن سؤال نكرده بود. و هيچ كس از من بعد از تو هم آن مسأله را سؤال نمى كند. امام صادق عليه السلام فرمود كه: «اين گونه فرض كن كه فهميدى كه در گذشته كسى از تو سؤال نكرده، پس چه چيزى به تو فهماند كه در آينده هم از تو سؤال نخواهد شد؟ اى عبدالكريم، حرف خود را نقض كردى؛ زيرا گمان بردى كه همه چيز از روز نخست، يكسان بوده، پس چگونه پيش انداختى و چگونه به تأخير انداختى؟».
آن گاه فرمود كه: «اى عبدالكريم، بيشتر روشنت كنم، آيا اگر با تو تعدادى كيسه جواهر باشد، و كسى به تو بگويد كه: آيا در كيسه دينار هست؟ و تو بودن دينار را در كيسه انكار كنى، و آن شخص به تو بگويد كه دينار را براى من توصيف كن، و تو آن را نشناسى، آيا مى توانى بودن دينار را در كيسه انكار كنى و حال آن كه نمى دانى؟». ابن ابى العوجاء گفت كه: نه. امام صادق عليه السلام فرمود كه: «پس عالم، بزرگ تر و طولانى تر و پهن تر از كيسه است، پس چه بسا كه در عالم، ساخته شده اى باشد؛ از آنجايى كه تو صفت ساخته شده را از غير ساخته شده، نمى شناسى».
عبدالكريم، ماند و بعضى از دوستانش به دعوت به اسلام جواب دادند و بعضى ديگر با او باقى ماندند.
ابن ابى العوجاء در روز سيم آمد، و عرض كرد كه: من سؤال را بر مى گردانم. پس امام صادق عليه السلام به او گفت كه: «هر چه مى خواهى بپرس». ابن ابى العوجاء گفت: دليل حدوث اجسام چيست؟ امام صادق عليه السلام فرمود كه: «من چيزى را از كوچك و بزرگ، نيافتم، مگر اين كه وقتى مانند آن را به آن ضميمه مى كنند، بزرگ تر مى شود، و در آن از ميان رفتنى و انتقالى از حالت اول آن هست. و اگر آن چيز قديم بود، نه از بين مى رفت و نه متحول مى شد؛ زيرا آن چيزى كه از ميان مى رود و متحول مى شود، جايز است كه به وجود آيد و باطل شود و از ميان برود. پس با به وجود آمدن آن بعد از عدم، داخل در حدث مى شود و از اين كه در ازل بوده، داخل در قديم مى شود و صفت ازل و عدم، و حدوث و قِدم هرگز در يك چيز با هم جمع نمى شوند».
عبدالكريم گفت كه: اين گونه فرض كن كه - همان گونه گفتى - دانستى كه در دو حالت و دو زمان، بنا بر آنچه استدلال كردى به حدوثش، پس اگر اشيا به همان حالت كوچكى بمانند، از كجا حدوث آنها را به دست مى آورى؟ امام صادق عليه السلام فرمود كه: «هر آينه ما در باره عالم وضع شده حرف مى زنيم، اگر آن را برداريم و عالم ديگرى را به جاى آن قرار دهيم، هيچ چيزى دلالتش بر حدوث آن از برداشتن ما آن را و قرار دادن چيز ديگرى را به جاى آن، بيشتر نيست. وليكن من جواب مى دهم تو را از همام جهتى كه تو فرض كردى و ملزم كردى ما را، و مى گوييم كه: اگر اشيا به همان حالت كوچكى باقى بمانند، در وهم چنين است كه هر گاه به آن همانند آن را ضميمه كنيم، بزرگ تر خواهد شد، و در جواز تغير آن، خارج شدن آن است از قِدم، همان گونه كه در تغير آن، داخل شدن آن است در حدوث، و وراى اين چيزى نيست، اى عبدالكريم». پس عبدالكريم سخنش تمام شد و ناتوان گرديد.
پس در سال آينده، بعضى از ياران ابن ابى العوجاء امام صادق عليه السلام را در حرم ديدند و به ايشان عرض كردند كه: ابن ابى العوجاء اسلام آورد، امام صادق عليه السلام فرمود كه: «او كوردل تر از آن است كه اسلام بياورد، او اسلام نمى آورد».
پس وقتى ابن ابى العوجاء، امام صادق عليه السلام را ديد، به ايشان عرض كرد: اى آقا و مولاى من. آن حضرت عليه السلام به ايشان فرمود كه: «تو را چه چيزى واداشت كه به اين مكان بيايى؟» او عرض كرد كه: عادت تن و سنت شهر و تا اين كه ببينيم آنچه را كه مردم در آنند؛ از ديوانگى و سرتراشى و سنگ پرانى. امام صادق عليه السلام به او فرمود كه: «اى عبدالكريم، تو هنوز در همان يك دندگى و گمراهى هستى؟» و او تا رفت كه حرف بزند، آن حضرت فرمود كه: «جدال در حجّ نيست». و رداى خود را گذاشت و به ابن ابى العوجاء فرمود كه: «اگر كار چنان است كه تو مى گويى - و چنان نيست كه تو مى گويى - ما و تو نجات يافته ايم، اما اگر كار چنان است كه ما مى گوييم - و چنان است كه ما مى گوييم - ما نجات يافته ايم و تو بيچاره شده اى».
پس عبدالكريم رو كرد به كسانى كه همراهش بودن و به آنها گفت: در دلم دردى احساس مى كنم، پس مرا برگردانيد، و او را برگرداندند و مرد. خدا نيامرزدش. ۱

1.از عبارت عنه عن بعض اصحابنا... تا اينجا، در ترجمه مترجم - رحمه اللّه - نبود و ترجمه شد.


تحفة الأولياء ج1
256

۲۱۷.عَنْهُ، عَنْ بَعْضِ أَصْحَابِنَا رَفَعَهُ، وَزَادَ فِي حَدِيثِ ابْنِ أَبِي الْعَوْجَاءِ حِينَ سَأَلَهُ أَبُو عَبْدِ اللّه ِ عليه السلام ، قَالَ :عَادَ ابْنُ أَبِي الْعَوْجَاءِ فِي الْيَوْمِ الثَّانِي إِلى مَجْلِسِ أَبِي عَبْدِ اللّه ِ عليه السلام ، فَجَلَسَ وَهُوَ سَاكِتٌ لَا يَنْطِقُ، فَقَالَ لَهُ أَبُو عَبْدِ اللّه ِ عليه السلام :«كَأَنَّكَ جِئْتَ تُعِيدُ بَعْضَ مَا كُنَّا فِيهِ». فَقَالَ: أَرَدْتُ ذلِكَ يَا ابْنَ رَسُولِ اللّه ِ، فَقَالَ لَهُ أَبُو عَبْدِ اللّه ِ عليه السلام : «مَا أَعْجَبَ هذَا! تُنْكِرُ اللّه َ وَتَشْهَدُ أَنِّي ابْنُ رَسُولِ اللّه ِ!» . فَقَالَ: الْعَادَةُ تَحْمِلُنِي عَلى ذلِكَ، فَقَالَ لَهُ الْعَالِمُ عليه السلام : «فَمَا يَمْنَعُكَ مِنَ الْكَلَامِ؟» قَالَ: إِجْلَالاً لَكَ وَمَهَابَةً مَا يَنْطَلِقُ لِسَانِي بَيْنَ يَدَيْكَ؛ فَإِنِّي شَاهَدْتُ الْعُلَمَاءَ، وَنَاظَرْتُ الْمُتَكَلِّمِينَ، فَمَا تَدَاخَلَنِي هَيْبَةٌ قَطُّ مِثْلُ مَا تَدَاخَلَنِي مِنْ هَيْبَتِكَ، قَالَ: «يَكُونُ ذلِكَ، وَلكِنْ أَفْتَحُ عَلَيْكَ بِسُؤَالٍ» وَأَقْبَلَ عَلَيْهِ، فَقَالَ لَهُ: «أَ مَصْنُوعٌ أَنْتَ، أَوْ غَيْرُ مَصْنُوعٍ؟» فَقَالَ عَبْدُ الْكَرِيمِ بْنُ أَبِي الْعَوْجَاءِ: بَلْ أَنَا غَيْرُ مَصْنُوعٍ، فَقَالَ لَهُ الْعَالِمُ عليه السلام : «فَصِفْ لِي : لَوْ كُنْتَ مَصْنُوعاً، كَيْفَ كُنْتَ تَكُونُ؟» فَبَقِيَ عَبْدُ الْكَرِيمِ مَلِيّاً لَا يُحِيرُ جَوَاباً، وَوَلِعَ بِخَشَبَةٍ كَانَتْ بَيْنَ يَدَيْهِ وَهُوَ يَقُولُ: طَوِيلٌ عَرِيضٌ، عَمِيقٌ قَصِيرٌ، مُتَحَرِّكٌ سَاكِنٌ، كُلُّ ذلِكَ صِفَةُ خَلْقِهِ، فَقَالَ لَهُ الْعَالِمُ عليه السلام : «فَإِنْ كُنْتَ لَمْ تَعْلَمْ صِفَةَ الصَّنْعَةِ غَيْرَهَا، فَاجْعَلْ نَفْسَكَ مَصْنُوعاً؛ لِمَا تَجِدُ فِي نَفْسِكَ مِمَّا يَحْدُثُ مِنْ هذِهِ الْأُمُورِ».
فَقَالَ لَهُ عَبْدُ الْكَرِيمِ: سَأَلْتَنِي عَنْ مَسْأَلَةٍ لَمْ يَسْأَلْنِي عَنْهَا أَحَدٌ قَبْلَكَ، وَلَا يَسْأَلُنِي أَحَدٌ بَعْدَكَ عَنْ مِثْلِهَا، فَقَالَ لَهُ أَبُو عَبْدِ اللّه ِ عليه السلام : «هَبْكَ عَلِمْتَ أَنَّكَ لَمْ تُسْأَلْ فِيمَا مَضى ، فَمَا عَلَّمَكَ أَنَّكَ لَا تُسْأَلُ فِيمَا بَعْدُ؟ عَلى أَنَّكَ يَا عَبْدَ الْكَرِيمِ، نَقَضْتَ قَوْلَكَ؛ لِأَنَّكَ تَزْعُمُ أَنَّ الْأَشْيَاءَ مِنَ الْأَوَّلِ سَوَاءٌ، فَكَيْفَ قَدَّمْتَ وَأَخَّرْتَ؟!».
ثُمَّ قَالَ: «يَا عَبْدَ الْكَرِيمِ، أَزِيدُكَ وُضُوحاً، أَ رَأَيْتَ، لَوْ كَانَ مَعَكَ كِيسٌ فِيهِ جَوَاهِرُ، فَقَالَ لَكَ قائِلٌ: هَلْ فِي الْكِيسِ دِينَارٌ؟ فَنَفَيْتَ كَوْنَ الدِّينَارِ فِي الْكِيسِ، فَقَالَ لَكَ قَائِلٌ: صِفْ لِيَ الدِّينَارَ، وَكُنْتَ غَيْرَ عَالِمٍ بِصِفَتِهِ، هَلْ كَانَ لَكَ أَنْ تَنْفِيَ كَوْنَ الدِّينَارِ فِي الْكِيسِ وَأَنْتَ لَا تَعْلَمُ؟» قَالَ: لَا، فَقَالَ أَبُو عَبْدِ اللّه ِ عليه السلام : «فَالْعَالَمُ أَكْبَرُ وَأَطْوَلُ وَأَعْرَضُ مِنَ الْكِيسِ، فَلَعَلَّ فِي الْعَالَمِ صَنْعَةً؛ مِنْ حَيْثُ لَا تَعْلَمُ صِفَةَ الصَّنْعَةِ مِنْ غَيْرِ الصَّنْعَةِ» .
فَانْقَطَعَ عَبْدُ الْكَرِيمِ، وَأَجَابَ إِلَى الْاءِسْلَامِ بَعْضُ أَصْحَابِهِ، وَبَقِيَ مَعَهُ بَعْضٌ.
فَعَادَ فِي الْيَوْمِ الثَّالِثِ، فَقَالَ: أَقْلِبُ السُّؤَالَ؟ فَقَالَ لَهُ أَبُو عَبْدِ اللّه ِ عليه السلام : «سَلْ عَمَّا شِئْتَ» ، فَقَالَ: مَا الدَّلِيلُ عَلى حُدُوثِ الْأَجْسَامِ؟ فَقَالَ: «إِنِّي مَا وَجَدْتُ شَيْئاً ـ صَغِيراً وَلَا كَبِيراً ـ إِلَا وَإِذَا ضُمَّ إِلَيْهِ مِثْلُهُ، صَارَ أَكْبَرَ، وَفِي ذلِكَ زَوَالٌ وَانْتِقَالٌ مِنَ الْحَالَةِ الْأُولى، وَلَوْ كَانَ قَدِيماً، مَا زَالَ وَلَا حَالَ؛ لِأَنَّ الَّذِي يَزُولُ وَيَحُولُ يَجُوزُ أَنْ يُوجَدَ وَيُبْطَلَ، فَيَكُونُ بِوُجُودِهِ بَعْدَ عَدَمِهِ دُخُولٌ فِي الْحَدَثِ، وَفِي كَوْنِهِ فِي الْأَزَلِ دُخُولُهُ فِي الْقِدَمِ، وَلَنْ تَجْتَمِعَ صِفَةُ الْأَزَلِ وَالْعَدَمِ، وَالْحُدُوثِ وَالْقِدَمِ فِي شَيْءٍ وَاحِدٍ».
فَقَالَ عَبْدُ الْكَرِيمِ: هَبْكَ عَلِمْتَ فِي جَرْيِ الْحَالَتَيْنِ وَالزَّمَانَيْنِ ـ عَلى مَا ذَكَرْتَ ـ فَاسْتَدْلَلْتَ بِذلِكَ عَلى حُدُوثِهَا، فَلَوْ بَقِيَتِ الْأَشْيَاءُ عَلى صِغَرِهَا، مِنْ أَيْنَ كَانَ لَكَ أَنْ تَسْتَدِلَّ عَلى حُدُوثِهِا؟ فَقَالَ الْعَالِمُ عليه السلام : «إِنَّمَا نَتَكَلَّمُ عَلى هذَا الْعَالَمِ الْمَوْضُوعِ، فَلَوْ رَفَعْنَاهُ وَوَضَعْنَا عَالَماً آخَرَ، كَانَ لَا شَيْءَ أَدَلَّ عَلَى الْحَدَثِ مِنْ رَفْعِنَا إِيَّاهُ وَوَضْعِنَا غَيْرَهُ، وَلكِنْ أُجِيبُكَ مِنْ حَيْثُ قَدَّرْتَ أَنْ تُلْزِمَنَا وَنَقُولُ: إِنَّ الْأَشْيَاءَ لَوْ دَامَتْ عَلى صِغَرِهَا، لَكَانَ فِي الْوَهْمِ أَنَّهُ مَتى ضُمَّ شَيْءٌ إِلى مِثْلِهِ، كَانَ أَكْبَرَ، وَفِي جَوَازِ التَّغَيُّرِ عَلَيْهِ خُرُوجُهُ مِنَ الْقِدَمِ، كَمَا أَنَّ فِي تَغَيُّرِهِ دُخُولَهُ فِي الْحَدَثِ، لَيْسَ لَكَ وَرَاءَهُ شَيْءٌ يَا عَبْدَ الْكَرِيمِ» . فَانْقَطَعَ وَخُزِيَ.
فَلَمَّا كَانَ مِنَ الْعَامِ الْقَابِلِ، الْتَقى مَعَهُ فِي الْحَرَمِ، فَقَالَ لَهُ بَعْضُ شِيعَتِهِ: إِنَّ ابْنَ أَبِي الْعَوْجَاءِ قَدْ أَسْلَمَ، فَقَالَ الْعَالِمُ عليه السلام : «هُوَ أَعْمى مِنْ ذلِكَ ، لَا يُسْلِمُ» فَلَمَّا بَصُرَ بِالْعَالِمِ عليه السلام ، قَالَ: سَيِّدِي وَمَوْلَايَ، فَقَالَ لَهُ الْعَالِمُ عليه السلام : «مَا جَاءَ بِكَ إِلى هذَا الْمَوْضِعِ؟» فَقَالَ: عَادَةُ الْجَسَدِ وَسُنَّةُ الْبَلَدِ، وَلِنَنْظُرَ مَا النَّاسُ فِيهِ مِنَ الْجُنُونِ، وَالْحَلْقِ، وَرَمْيِ الْحِجَارَةِ، فَقَالَ لَهُ الْعَالِمُ عليه السلام : «أَنْتَ بَعْدُ عَلى عُتُوِّكَ وَضَلَالِكَ يَا عَبْدَ الْكَرِيمِ». فَذَهَبَ يَتَكَلَّمُ، فَقَالَ لَهُ عليه السلام : «لَا جِدَالَ فِي الْحَجِّ» وَنَفَضَ رِدَاءَهُ مِنْ يَدِهِ، وَقَالَ: «إِنْ يَكُنِ الْأَمْرُ كَمَا تَقُولُ ـ وَلَيْسَ كَمَا تَقُولُ ـ نَجَوْنَا وَنَجَوْتَ، وَإِنْ يَكُنِ الْأَمْرُ كَمَا نَقُولُ ـ وَهُوَ كَمَا نَقُولُ ـ نَجَوْنَا وَهَلَكْتَ» .
فَأَقْبَلَ عَبْدُ الْكَرِيمِ عَلى مَنْ مَعَهُ، فَقَالَ: وَجَدْتُ فِي قَلْبِي حَزَازَةً فَرُدُّونِي، فَرَدُّوهُ، فَمَاتَ لَا رَحِمَهُ اللّه ُ.

  • نام منبع :
    تحفة الأولياء ج1
    سایر پدیدآورندگان :
    تحقیق : مرادی، محمد
    تعداد جلد :
    4
    ناشر :
    دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1388 ش
    نوبت چاپ :
    اول
تعداد بازدید : 219955
صفحه از 908
پرینت  ارسال به