۲۱۹.على بن ابراهيم، از محمد بن اسحاق خفّاف، يا از پدرش ابراهيم، از محمد بن اسحاق روايت كرده است كه گفت: عبداللّه ديصانى، از هشام بن حكم سؤال كرد و گفت كه: آيا تو را پروردگارى هست كه تو را پرورش دهد؟ گفت: بلى. ديصانى گفت كه: آيا پروردگار قدرت دارد؟ گفت: بلى، قدرت دارد و بر همه كس و بر همه چيز قهر و غلبه دارد. ديصانى گفت: مى تواند كه همه دنيا را در يك تخم مرغ داخل كند كه تخم بزرگ نشود و دنيا كوچك نگردد.
هشام گفت كه: مرا مهلت ده تا تو را در اين باب جواب گويم. گفت كه: يك سال تو را مهلت دادم و بعد از آن از نزد هشام بيرون آمد و هشام سوار شد و به خدمت امام جعفر صادق عليه السلام روانه گرديد. چون بر درِ خانه آن حضرت رسيد، و اذن دخول طلبيد، او را اذن دادند و داخل خانه گرديد. به حضرت عرض كرد: يا ابن رسول اللّه صلى الله عليه و آله ، عبداللّه ديصانى مسأله اى از من پرسيده كه بسيار مشكل است و در جواب آن اعتماد بر كسى ندارم، مگر بر خدا و تو.
آن حضرت فرمود:«تو را از چه چيز سؤال نمود؟» عرض كرد كه: چنين و چنان به من گفت و قصه را در نزد آن حضرت شرح كرد. حضرت فرمود كه: «اى هشام، چند حواس دارى؟» عرض كرد: پنج حواس. فرمود: «كدام يك از اينها كوچك تر است؟» عرض كرد كه: ناظر و آن مردمك ديده است. فرمود كه: «قدر ناظر چقدر است؟» عرض كرد كه: مانند يك دانه عدس، يا از آن كوچك تر. فرمود كه: «اى هشام، در پيش روى خود و در بالاى سر نظر كن و مرا به آنچه مى بينى خبر ده». عرض كرد كه: آسمان و زمين و خان ها و قصرها و بيابان ها و كوه ها و نهرها را مى بينم. حضرت فرمود كه: «آن كسى كه قدرت دارد كه آنچه تو آن را مى بينى در چيزى كه به قدر دانه عدس، يا كوچك تر از آن باشد، داخل گرداند، قادر است كه همه دنيا را در تخم مرغى داخل كند، و دنيا كوچك نشود و آن تخم بزرگ نگردد».
هشام نگون گرديد و دست و پاى هاى آن جناب را بوسيد و عرض كرد كه: يا ابن رسول اللّه صلى الله عليه و آله ، آنچه فرمودى مرا بس است. و به منزل خود بازگشت. بامداد كه شد، ديصانى به نزد وى آمد و گفت كه: اى هشام، به نزد تو آمده ام كه بر تو سلام كنم و نيامده ام كه جواب خواسته باشم. هشام گفت كه: اگر آمده اى كه جواب را بستانى، اين جواب را بگير. ديصانى از پيش هشام بيرون رفت و آمد تا به در خانه امام جعفر صادق عليه السلام رسيد و اذن خواست كه بر آن حضرت داخل گردد، او را اذن دادند. چون داخل شد، و نشست، به خدمت آن حضرت عرض كرد: يا جعفر بن محمد، مرا بر معبودى كه دارم، رهنمايى كن. حضرت فرمود كه: «اسم تو چيست؟» برخواست و از نزد آن حضرت بيرون آمد و او را به اسم خود خبر نداد.
ياران ديصانى با وى گفتند كه: چرا اسم خويش را به آن حضرت نگفتى؟ گفت كه: اگر مى گفتم كه اسم من عبداللّه است، مى فرمود: كيست آن كسى كه تو بنده اويى؟ گفتند كه: به سوى او برگرد و بگو كه: تو را بر معبودت دلالت كند و تو را از نامى كه دارى سؤال نكند. برگشت و به خدمت آن حضرت آمد و عرض كرد كه: يا جعفر بن محمد، مرا به آن كه بايد او را عبادت كنم، دلالت كن و مرا از اسمم سؤال مكن. حضرت فرمود: «بنشين».
ناگاه پسر كوچكى از آن جناب پيدا شد كه تخمى در دست داشت و با آن بازى مى كرد. حضرت فرمود كه: «اى پسر، اين تخم را به من ده» آن را به خدمت آن حضرت داد. حضرت فرمود كه: «اى ديصانى، اين حصارى است محكم و سرپوشيده كه آن را پوستى است ستبر و در زير آن پوست ستبر، پوست نازكى است و در زير آن پوست نازك، زرده اى است چون پارچه اى از طلا گداخته و سفيده اى است مانند پارچه اى از نقره گداخته، نه آن زرده اى كه چون طلاى روان است، با سفيده اى كه مانند نقره گداخته است، بياميزد و نه سفيده اى كه مانند نقره گداخته است با زرده اى كه چون طلاى روان است، مخلوط مى گردد. و اين تخم بر حال خود گذاشته، هيچ صاحب اصلاحى از آن بيرون نيامده كه از صلاح و نيكى آن خبر دهد و هيچ مفسدى در آن داخل نشده كه از فساد و تباهى آن خبر آورد. و معلوم نيست كه از براى نر خلق شده يا از براى ماده، كه مى شكافد و از آن رنگ ها بيرون مى آيد؛ چون رنگ هاى طاووسان. آيا از براى اين تخم مدبرى را مى بينى كه تدبير و صلاح انديشى آن نموده باشد؟».
راوى مى گويد كه: ديصانى مدتى طولانى سر خويش را به زير انداخت، بعد از آن گفت كه: شهادت مى دهم كه نيست خدايى مگر خدا كه جامع جميع صفات كمال است، در حالتى كه يگانه است و او را شريكى نه. و آن كه محمد صلى الله عليه و آله بنده و رسول او ست و تو امام و پيشوا و حجتى از جانب خدا بر خلقش و من توبه كارم از آنچه بودم.