۲۲۰.على بن ابراهيم، از پدرش، از عباس بن عمرو فُقَيمى، از هشام بن حكم روايت كرده است در حديث زنديقى كه به خدمت حضرت امام جعفر صادق عليه السلام آمد و از جمله آنچه آن حضرت با او فرمود كه:«آنچه تو مى گويى كه خدا دو تاست، خالى از اين نيست كه يا هر دو قديم اند و قوّت دارند و بر هر فعلى كه اراده آن دارند و خواسته باشند كه در آن منفرد باشند كه هر يك ديگرى را مدخليت ندهد، يا هر دو ضعيف اند كه هيچ يك از ايشان به تنهايى قدرت بر آن ندارد و يا دارد و اراده آن ندارد و هر يك قوه و قدرت بر پاره اى از كارها دارد و يا يكى از اين دو قوى است و ديگرى ضعيف است. پس اگر هر دو قوى باشند، چرا هر يك از دو خدا ديگرى را دفع نمى كند كه منفرد و تنها باشد در تدبير عالم؟ چه خواهش غلبه و استعلا در هر صاحب قوتى مركوز است. و به قدر قوت و قدرت خويش به عمل مى آورد. و اين مستلزم نفى هر دو است؛ چه ممكن است كه اراده هر يك به نفى ديگرى تعلق گيرد. و اگر گمان كنى كه يكى از اين دو قوى و ديگرى ضعيف است، ثابت مى شود كه خدا يكى است؛ چنانچه ما مى گوييم؛ به جهت عجزى كه ظاهر و هويداست در دويم (چه آن محتاج است به سوى قوى؛ زيرا كه قوى وجودش اقوى است و از او ضعف وجود تصور نمى شود، مگر به جواز خالى بودن ماهيت از وجود) .
پس اگر بگويى كه ايشان دواند، خالى از اين نيست كه يا هر دو از هر جهت با هم اتفاق دارند (و در حقيقت كه ما به الامتيازى در ميانه ايشان نيست و اين، مستلزم نفى تعدد است، ـ چنانچه بيايد ـ ) و يا هر دو از هر وجهى با هم اختلاف دارند و چون ديديم كه خلائق انتظام دارند و چرخ را ديديم كه مى گردد و تدبير را يكى ديديم كه اختلافى در آن نيست و شب و روز و آفتاب و ماه را ديديم كه در ايشان نيز كمال انتظام است، صحت اين امر و تدبير عالم و تناسب امر دلالت نمود بر اين كه مدبر عالم، يكى است.
بعد از آن بر تو لازم مى آيد دو خدا را ادعا كنى كه در ميانه ايشان فُرجه ۱ نباشد تا به واسطه آن دو تا شوند (در اين، إشعارى است به اين كه مخاطب فهم درستى نداشته باشد و تا چيزى محسوس او نمى شد، آن را نمى فهميد و حضرت فرمود كه:) اين فرجه در ميان ايشان سيم مى شود كه قدم دارد با اينها و او نيز بايد كه خدا باشد . پس بر تو لازم مى آيد كه به سه خدا قائل شوى با آن كه دو خدا را ادعا مى كنى و اگر سه خدا را ادعا كنى، آنچه در دو خدا گفتم، بر تو لازم مى آيد و آن، صورت نبندد تا در ميانه هر يك از ايشان با ديگرى فرجه باشد، و به واسطه دو فرجه، سه خدا را كه ادعا مى كنى، پنچ خدا مى شوند. پس كلام متناهى مى شود در عدد به سوى آنچه آن را در بسيارى، نهايتى نباشد».
هشام گفت كه: از جمله سؤال آن زنديق اين بود كه عرض كرد: دليل بر خدا چيست؟ حضرت فرمود كه: «وجود كارهاى غريبه كه در غايت استحكام و متانت است، دلالت مى كند بر اين كه صانعى اينها را ساخته است. آيا نمى بينى كه هر گاه نظر كنى به سوى عمارت بلند افراشته يا گچ كارى كرده اى كه آن را ساخته اند، مى دانى كه آن را بنا كننده اى هست، هر چند كه آن بانى را نديده باشى و او را مشاهده نكرده باشى كه آن را مى سازد».
زنديق عرض كرد كه: پس آن جناب چه چيز است؟ فرمود كه: «به خلاف چيزها كه به هيچ يك از آنها نمى ماند. برگشت قول من به سوى ثابت كردن مقصود از لفظ است و آن كه چيزى است كه موصوف است به حقيقت چيزى بودن و به اين اعتبار چيزى بر او اطلاق مى شود و او را چيز مى گويند، غير از آن كه نه جسم است و نه صورت، و محسوس نمى شود و به حس در نمى آيد (در بعضى نسخ اين زيادتى نيز هست كه و ملموس نمى گردد كه به دست يا غير آن، او را لمس كنند و دست بر او مالند). و به حواس پنچگانه (كه سمع و بصر و ذوق و شمّ و لمس است) ، او را نتوان يافت. و وهم ها و خيال ها او را در نيابد، و مرور ايام او را ناقص نكرده اند، و زمان ها او را تغيير ندهند (كه پير و شل و كور و كر و بيمار نشود، و همچنين ساير ناخوشى ها كه بر مُعمّرين وارد مى شود، در او راه نيابد). ۲
1.فرجه، به معنى رخنه و شكاف است و مراد از آن در اينجا، چيزى است كه موجب امتياز يكى از اين، از ديگرى گردد كه اين دو را از هم جدا كند؛ چه از فاصله ميان دو جسم به فرجه و شكاف و رخنه تعبير مى كنند. (مترجم)
2.اين سؤال و جواب اخير را در باب، بعد از اين ذكر نموده با تتمه حديث كه بعد از اين، مذكور خواهد شد.(مترجم)