۲۷۱.محمد بن ابى عبداللّه از آن كه او را ذكر كرده، از محمد بن عيسى، از داود بن قاسم ـ كه ابوهاشم جعفرى است ـ روايت كرده است كه گفت: به خدمت امام محمد باقر عليه السلام عرض كردم كه:«لَا تُدْرِكُهُ الْأَبْصَـرُ وَهُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصَـرَ». حضرت فرمود كه:«اى ابوهاشم، خيال ها كه در دل سر مى زند، از ديدن چشم ها باريك تر و وسيع تر است. و تو گاه هست كه به خيال خود، سِند و هند و شهرهايى را كه در آن داخل نشدى، درك مى نمايى و به چشم خويش نمى توانى كه آنها را دريابى، و خيالات كه در دل سر مى زند، نمى تواند كه خدا را دريابد. پس حال چشم ها چه خواهد بود؟».
۲۷۲.على بن ابراهيم، از پدرش، از بعضى از اصحاب خويش، از هشام بن حكم روايت كرده است كه گفت:چيزها را در نمى توان يافت، مگر به دو چيز: يكى حواس و ديگرى دل. اما حواس، ادراك و دريافت آنها بر سه وجه است: يكى ادراكى است كه به دخول چيزى در چيزى حاصل مى شود، و ديگرى ادراكى است كه به ماليدن چيزى به چيزى ديگر به هم مى رسد، و سوم ادراكى است كه بدون اين دو، دست به هم مى دهد.
اما آن ادراك كه به واسطه دخول حاصل مى شود، آوازها و بوها و مزه ها است (چه هواى متكيّف به صوت تا در گوش داخل نشود و به قوه سامعه نخورد، صاحب آن چيزى را نمى شنود. تا هواى متكيّف به بوى در دماغ نيايد و به قوه شامّه نرسد، بوى چيزى را نمى توان فهميد. و تا ترى كه در دهان مى باشد، بعد از تكيّف به مزه به قوه ذائقه نرسد، مزه چيزى معلوم نمى شود).
و آن ادراك كه به جهت مالش به هم مى رسد، شناختن چيزى است كه سه گوش و چهار گوش و غير آن از شكل ها باشد، و شناختن نرمى و درشتى و گرمى و سردى. و آن ادراك كه به جهت غير اينها به هم مى رسد، ديدن ديده است كه چيزها را بدون مس و دخول در يكديگر در مكان غير خويش كه موضع چيزى است كه ديده مى شود، درك مى كند و در مكان خويش درك نمى كند (چنانچه اهل انطباع مى گويند و اين كلام از هشام صريح است در اين كه ديدن، به خروج شعاع است، نه انطباع كه به معنى انتقاش است. به اين معنى كه آنچه ديده مى شود، در حيّز بصر داخل شود كه صورت آن در آن منتقش گردد و ديده، ديدنى را در مكان خود درك نمايد). و از براى دريافتن چشم، راهى و سببى هست، پس راه آن، هواست و ظاهر از آن، همان است كه در ميانه آسمان و زمين است و سببش روشنى است.
پس هرگاه آن راه در ميانه آن و آنچه ديده مى شود، متصل و به هم پيوند باشد و سبب آن بر پا و موجود باشد، آنچه را كه ملاقى آن، يعنى شعاع آن، مى شود از رنگ ها و شخص ها، درك مى كند. پس هرگاه كسى ديده را حمل مى كند بر آنچه او را در آن راهى نيست، بر مى گردد در حالتى كه برگردنده است (يعنى به نوعى از برگشت، چه برگشتنى هاى آن تفاوت دارد به حسب تفاوت آنچه ديده مى شود در صفا و جلا) و آنچه را كه در پس آن، يعنى شعاع آن است (كه عبارت است از آنچه در حال رجوع خويش با آن ملاقات مى نمايد، حكايت مى كند، و مى نمايد)، مانند كسى كه در آيينه نظر مى كند و ديده آن، يعنى شعاعى كه از آن بيرون مى آيد، در آن نفوذ نمى تواند نمود.
پس هرگاه آن را راهى نباشد، بر مى گردد به نوعى از برگشت ـ چنانچه گذشت ـ و آنچه را كه در پس آن است، مى نمايد، و همچنين كسى كه در آب صافى نظر مى كند، نظرش بر مى گردد و ماوراى آن را مى نمايد؛ زيرا كه او را راهى در گذرانيدن نظر خويش نيست.
اما قدرت دل، كه مراد از آن، نفس ناطقه است و تسلط آن، يعنى در ادراك بر وجه جزئى، يا آنچه جارى مجراى آن باشد، بر هواست (همه آنچه را كه در آن است، درك مى تواند نمود)، و آن را توهم مى نمايد و در خيال در مى آورد (و بر غير آن قدرت و تسلطى ندارد). پس هرگاه دل را حمل كند بر آنچه در هواى عالم امكان موجود نيست، بر مى گردد به سوى هوا و آنچه را كه در هواست، مى نمايد.
و چون چنين است، عاقل را سزاوار نيست كه دل خويش را متوجه سازد و بار كند بر آنچه در هوا موجود نيست و آن، امر توحيد است - جل اللّه و عزّ -؛ زيرا كه اگر چنين كند، توهم نمى كند، مگر آنچه را كه در هوا موجود باشد؛ چنانكه در امر چشم گفتيم و خدا است برتر از اين كه آفريدگانش به او شباهت داشته باشند، يا او را به چيزى تشبيه كنند.