۴۳۶.على بن ابراهيم، از پدرش، از حسن بن ابراهيم، از يونس بن يعقوب روايت كرده است كه گفت: گروهى از اصحاب امام جعفر صادق عليه السلام در خدمت آن حضرت بودند ـ كه از جمله ايشان حمران بن اعين و محمد بن نُعمان و هشام بن سالم و طيّار و جماعتى بودند ـ و هشام بن حكم در ميان ايشان بود و او در سن شباب بود. حضرت عليه السلام فرمود كه:«اى هشام، آيا مرا خبر نمى دهى كه با عمرو بن عُبيد چه كردى و چگونه از او سؤال نمودى؟» هشام عرض كرد كه: يا ابن رسول اللّه ، من تو را اجلال و تعظيم مى نمايم، و از تو شرم مى كنم و زبانم ياراى آن ندارد كه در حضور تو چيزى بگويد و به سخن در آيد. حضرت عليه السلام فرمود كه: «چون شما را به چيزى امر كنم، به عمل آوريد» (چه اطاعت من بر شما واجب است) .
هشام عرض كرد كه: آوازه عمرو بن عُبيد و آنچه در آن اشتغال داشت از ترويج مذهب معتزله، به من رسيد و شنيدم كه در مسجد بصره مى نشيند و كتب معتزله را درس مى گويد. اين امر بر من بزرگ و گران آمد، بيرون رفتم كه به نزد او روم و در روز جمعه داخل بصره شدم و به مسجد بصره رفتم، ناگاه ديدم كه مردم بسيارى حلقه دور نشسته اند و عمرو بن عُبيد در ميان آن حلقه نشسته و بر او دو جامه سياه بود از پشم: يكى را لنگ كرده و ديگرى را ردا، و مردم از او سؤال مى كردند. خواستم كه مردم را از يكديگر دور كنم تا شكافى به هم رسد كه به نزد او روم. به ايشان گفتم كه: راه دهيد مرا. راه دادند و داخل آن مجلس شدم، و در آخر آن گروه بر سر زانوى خويش نشستم و به عمرو گفتم:
اى عالم، من مرد غريبم، مرا رخصت مى دهى در باب مسأله اى كه مى خواهم از تو سؤال كنم؟ گفت: بلى. با وى گفتم كه: چشم دارى؟ گفت: اى فرزند من، اين چه دخلى به سؤال دارد و اين چه سؤال است كه مى كنى و چيزى را كه مى بينى چگونه از آن مى پرسى؟ گفتم كه: سؤال من همچنين است. گفت: اى فرزند من، بپرس و هر چند كه سؤال تو سؤال احمقانه باشد. گفتم: مرا جواب كو در آن مسأله اى كه از تو پرسيدم؟ گفت: بار ديگر بپرس. گفتم: چشم دارى؟ گفت: آرى. گفتم: با آن چه مى كنى؟ گفت: رنگ ها و شخص ها را با آن مى بينم. گفتم: بينى دارى؟ گفت: آرى. گفتم: با آن چه مى كنى؟ گفت: بوى چيزها را با آن مى بويم. گفتم: دهان دارى؟ گفت: آرى. گفتم: با آن چه مى كنى؟ گفت: مزه چيزها را با آن مى چشم. گفتم: گوش دارى؟ گفت: آرى. گفتم: با آن چه مى كنى؟ گفت: با آن آواز مى شنوم. گفتم: آيا دل دارى؟ گفت: آرى. گفتم: با آن چه مى كنى؟ گفت: با آن تميز مى كنم ميان هر چه وارد شود بر اين اعضا و جوارح و حواس و مشاعر. گفتم: آيا اين جوارح از دل بى نياز نيستند؟ گفت: نه. گفتم: چگونه مى شود كه اين اعضا و جوارح به دل احتياج داشته باشد با آن كه اينها صحيح و سالم اند و در كار خود تمام اند و نقصى ندارند؟ گفت: اى فرزند من، به درستى كه اين جوارح، چون شك كنند در چيزى كه آن را بوييده باشند، يا ديده باشند، يا چشيده باشند، يا شنيده باشند، آن را به سوى دل بر مى گردانند، و از استفساره مى نمايند. پس دل يقين را متيقن و بى شك مى سازد و شك را باطل مى گرداند.
هشام مى گويد كه: گفتم: هرگاه امر بر اين منوال باشد، پس خدا دل را در بدن به پا داشته و آن را مقرر ساخته براى رفع شك اعضا و جوارح؟ گفت: بلى. گفتم: پس ناچار بايد كه دل در كالبد باشد و اگر نباشد، جوارح را چيزى محقق و معلوم نمى شود و امور آنها منسّق و منتظم نمى گردد؟ گفت: بلى. گفتم: اى ابو مروان، پس بنا بر اين، خداى تبارك و تعالى اعضا و جوارح تو را وانگذاشته تا آن كه از براى آنها امامى قرار داده كه آنچه را كه درست يافته اند، تصديق آنها مى كند و حكم مى نمايد به صحت آن و آنچه را كه در آن شك داشته باشند به واسطه آن، متيقن مى شود و شكى كه دارند، بر طرف مى گردد، و همه اين خلق را در حيرت و سرگردانى و شك و اختلافى كه دارند، وامى گذارد و امامى از براى ايشان اقامه نمى كند كه شك و حيرت خود را به سوى او بازگردانند كه آنها را از ايشان رفع كند و از براى تو جوارحى كه دارى، امامى بر پا مى كند كه حيرت و شك خويش را به سوى آن برگردانى؟
هشام مى گويد: پس عمرو بن عُبيد ساكت شد و هيچ نگفت. بعد از آن، به جانب من ملتفت شد و گفت: تو هشام بن حكمى؟ گفتم: نه. گفت: آيا تو از هم نشينان اويى؟ گفتم: نه. گفت: پس تو از اهل كجايى و مردم كدام شهرى؟ گفتم: از اهل كوفه ام. گفت: هر گاه چنين باشد، البته تو هشامى، پس مرا در بر گرفت و به جاى خويش نشانيد، و از جاى خود بيرون رفت و سخن نگفت تا من برخاستم.
حضرت صادق عليه السلام خنديد و فرمود كه: «اى هشام، كه اين را به تو تعليم كرد؟» عرض كردم كه: اين چيزى است كه از تو فرا گرفتم و خود آن را تأليف كردم و به هم ضمّ نمودم. حضرت فرمود: «به خدا سوگند، كه همين استدلال در صحف ابراهيم و موسى عليهماالسلام نوشته است».