197
تحفة الأولياء ج3

۱۶۰۶.على بن ابراهيم ، از احمد بن محمد بن خالد ، از حسن بن حسين ، از محمد بن سنان ، از ابوسعيد مكارى ، از ابوحمزه ثمالى ، از حضرت على بن الحسين ـ صلوات اللّه عليهما ـ روايت كرده است كه فرمود :«مردى با كسان خود به كشتى سوار شدند و كشتى ايشان شكست . و از كسانى كه در كشتى بودند كسى از غرق نجات نيافت ، مگر زن آن مرد كه بر تخته اى از تخته هاى كشتى بند شد و نجات يافت و رفت تا به جزيره اى از جزيره هاى دريا پناه برد . و در آن جزيره مردى بود كه راهزنى مى نمود و از براى خدا حرمتى را وا نگذاشته بود ، مگر آنكه هتكِ آن كرده ، جميع فسوق و معاصى را به جا آورده بود . و آن فاسق به آمدن آن زن دانا نشد ، ومگر در حالى كه آن زن بر بالاى سرش ايستاده بود؛ پس سر خود را به سوى آن زن بلند كرد و گفت كه : انسانى يا جن؟ آن زن گفت : انسانم؛ پس آن مردِ فاسق يك سخن با او نگفت، تا آنكه نسبت به او نشست ، در حالى كه مرد نسبت به زن خويش مى نشيند (يعنى در ميان دو پايش نشست و به صورت مُجامع درآمد) . و در هنگامى كه قصد كرد كه با آن زن درآميزد ،(زن) به لرزه درآمد و مضطرب گرديد . فاسق گفت : تو را چه مى شود كه مى لرزى؟ گفت كه : از اين مى ترسم . و به دست خويش به جانب آسمان اشاره كرد (يعنى از خدا مى ترسم) . گفت كه : هيچ مرتبه از اين كار كرده اى؟ گفت : نه سوگند به عزّت خدا . گفت كه : تو چنين مى ترسى و هرگز از اين كار نكرده اى ،و خود به اختيار خود اين كار نمى كنى ؛ بلكه من تو را به جبر بر اين داشته ام ، پس به خدا سوگند كه من به اين ترس و بيم ، از تو اولى و احقّم» .
حضرت فرمود : «پس برخاست ، و هيچ چيز به جا نياورد و ترك آن عمل كرد و به سوى اهل خود برگشت . و او را قصد و همّتى نبود ، مگر توبه و بازگشت به سوى خدا؛ پس در بين آنكه مى رفت ، ناگاه راهبى به او برخورد كه در آن راه مى رفت . و چون پاره اى راه رفتند، آفتاب كه بر ايشان تابيده بود ، بسيار گرم شد . راهب به آن جوان گفت كه : خدا را بخوان و دعا كن كه ابرى بفرستد ، تا بر سر ما سايه افكند ، كه آفتاب بر ما تابيده و بسيار گرم شده . جوان گفت كه : هيچ خوبى را از براى خويش در نزد پروردگارم نمى دانم ، كه به سبب آن جرأت كنم بر آنكه از او چيزى بخواهم . راهب گفت : پس من دعا مى كنم و تو آمين مى گويى . گفت : آرى؛ پس راهب شروع كرد كه دعا مى كرد و جوان آمين مى گفت؛ پس چيزى نبود كه سريع تر باشد از آن كه پارچه ابرى بر سر ايشان سايه افكند ـ يعنى بلافاصله ابر ايشان را سايه كرد ـ . پس ايشان زمانى دور و دراز ، از آن روز ، در زير سايه آن ابر رفتند . بعد از آن ، راه بعد از آن، راه ايشان جدا شد ، كه بر سر دو راه رسيدند . بعد از آن، جوان راهى را پيش گرفت و در آن روان شد. و راهب راه ديگر را پيش گرفت و در آن رفت . ديدند كه آن ابر با جوان مى رود . راهب گفت كه : تو از من بهترى و دعا از براى تو مستجاب شد ، و از براى مَنْ مستجاب نشد؛ پس مرا خبر ده كه قصّه تو چيست؟ و بگو چه كار كرده اى؟ جوان خبرِ آن را به راهب گفت . راهب گفت كه : خدا گناهان گذشته تو را آمرزيده ، به جهت آنكه ترس او در دلت داخل شد؛ پس بنگر كه در زمان آينده چگونه خواهى بود» .


تحفة الأولياء ج3
196

۱۶۰۶.عَلِيُّ بْنُ إِبْرَاهِيمَ ، عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ خَالِدٍ ، عَنِ الْحَسَنِ بْنِ الْحُسَيْنِ ، عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ سِنَانٍ ، عَنْ أَبِي سَعِيدٍ الْمُكَارِي ، عَنْ أَبِي حَمْزَةَ الثُّمَالِيِّ ، عَنْ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ صَلَوَاتُ اللّهِ عَلَيْهِمَا ، قَالَ :«إِنَّ رَجُلاً رَكِبَ الْبَحْرَ بِأَهْلِهِ ، فَكُسِرَ بِهِمْ ، فَلَمْ يَنْجُ مِمَّنْ كَانَ فِي السَّفِينَةِ إِلَا امْرَأَةُ الرَّجُلِ ؛ فَإِنَّهَا نَجَتْ عَلى لَوْحٍ مِنْ أَلْوَاحِ السَّفِينَةِ حَتّى أَلْجَأَتْ عَلى جَزِيرَةٍ مِنْ جَزَائِرِ الْبَحْرِ ، وَكَانَ فِي تِلْكَ الْجَزِيرَةِ رَجُلٌ يَقْطَعُ الطَّرِيقَ ، وَلَمْ يَدَعْ لِلّهِ حُرْمَةً إِلَا انْتَهَكَهَا ، فَلَمْ يَعْلَمْ إِلَا وَالْمَرْأَةُ قَائِمَةٌ عَلى رَأْسِهِ ، فَرَفَعَ رَأْسَهُ إِلَيْهَا ، فَقَالَ : إِنْسِيَّةٌ أَمْ جِنِّيَّةٌ؟ فَقَالَتْ : إِنْسِيَّةٌ ، فَلَمْ يُكَلِّمْهَا كَلِمَةً حَتّى جَلَسَ مِنْهَا مَجْلِسَ الرَّجُلِ مِنْ أَهْلِهِ ، فَلَمَّا أَنْ هَمَّ بِهَا اضْطَرَبَتْ ، فَقَالَ لَهَا : مَا لَكِ تَضْطَرِبِينَ؟ فَقَالَتْ : أَفْرَقُ مِنْ هذَا ، وَأَوْمَأَتْ بِيَدِهَا إِلَى السَّمَاءِ .
قَالَ : فَصَنَعْتِ مِنْ هذَا شَيْئاً؟ قَالَتْ : لَا وَعِزَّتِهِ ، قَالَ : فَأَنْتِ تَفْرَقِينَ مِنْهُ هذَا الْفَرَقَ وَلَمْ تَصْنَعِي مِنْ هذَا شَيْئاً وَإِنَّمَا اسْتَكْرَهْتُكِ اسْتِكْرَاهاً ، فَأَنَا وَ اللّهِ أَوْلى بِهذَا الْفَرَقِ وَالْخَوْفِ وَأَحَقُّ مِنْكِ .
قَالَ : فَقَامَ وَلَمْ يُحْدِثْ شَيْئاً ، وَرَجَعَ إِلى أَهْلِهِ ، وَلَيْسَتْ لَهُ هِمَّةٌ إِلَا التَّوْبَةُ وَالْمُرَاجَعَةُ ، فَبَيْنَا هُوَ يَمْشِي إِذْ صَادَفَهُ رَاهِبٌ يَمْشِي فِي الطَّرِيقِ ، فَحَمِيَتْ عَلَيْهِمَا الشَّمْسُ ، فَقَالَ الرَّاهِبُ لِلشَّابِّ : ادْعُ اللّهَ يُظِلَّنَا بِغَمَامَةٍ ، فَقَدْ حَمِيَتْ عَلَيْنَا الشَّمْسُ ، فَقَالَ الشَّابُّ : مَا أَعْلَمُ أَنَّ لِي عِنْدَ رَبِّي حَسَنَةً فَأَتَجَاسَرَ عَلى أَنْ أَسْأَلَهُ شَيْئاً ، قَالَ : فَأَدْعُو أَنَا وَتُؤَمِّنُ أَنْتَ ، قَالَ : نَعَمْ ، فَأَقْبَلَ الرَّاهِبُ يَدْعُو وَالشَّابُّ يُؤَمِّنُ ، فَمَا كَانَ بِأَسْرَعَ مِنْ أَنْ أَظَلَّتْهُمَا غَمَامَةٌ ، فَمَشَيَا تَحْتَهَا مَلِيّاً مِنَ النَّهَارِ ، ثُمَّ تَفَرَّقَتِ الْجَادَّةُ جَادَّتَيْنِ ، فَأَخَذَ الشَّابُّ فِي وَاحِدَةٍ ، وَأَخَذَ الرَّاهِبُ فِي وَاحِدَةٍ ، فَإِذَا السَّحَابَةُ مَعَ الشَّابِّ .
فَقَالَ الرَّاهِبُ : أَنْتَ خَيْرٌ مِنِّي ، لَكَ اسْتُجِيبَ وَلَمْ يُسْتَجَبْ لِي ، فَخَبِّرْنِي مَا قِصَّتُكَ؟ فَأَخْبَرَهُ بِخَبَرِ الْمَرْأَةِ ، فَقَالَ : غُفِرَ لَكَ مَا مَضى حَيْثُ دَخَلَكَ الْخَوْفُ ، فَانْظُرْ كَيْفَ تَكُونُ فِيمَا تَسْتَقْبِلُ» .

  • نام منبع :
    تحفة الأولياء ج3
    سایر پدیدآورندگان :
    تحقیق : مرادی، محمد
    تعداد جلد :
    4
    ناشر :
    دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1388 ش
    نوبت چاپ :
    اول
تعداد بازدید : 165950
صفحه از 764
پرینت  ارسال به