۲۰۱۷.چند نفر از اصحاب ما روايت كرده اند ، از احمد بن محمد بن خالد ، از على بن حكم ، از معاوية بن وهب ، از زكريّا بن ابراهيم كه گفت : من نصارى بودم؛ پس مسلمان شدم و به حج رفتم ، و بر امام جعفر صادق عليه السلام داخل شدم و عرض كردم كه : من بر دين نصرانيّت و ترسايى بودم و اسلام آوردم . فرمود كه :«در اسلام چه چيز ديدى كه آن را اختيار كردى؟» عرض كردم كه : قول خداى عز و جل : «ما كُنْتَ تَدْرى مَا الْكِتابُ وَلَا الْاِيمانُ وَلكِنْ جَعَلَناهُ نُورا نَهْدى بِهِ منْ نَشآءُ»۱ (و ترجمه بعضى از اين آيه با صدر آن در باب روح گذشت ، و ترجمه باقى مانده اين است كه :) «وليكن گردانيديم آن را؛ يعنى كتاب يا ايمان را ـ چنان كه ظاهر اين حديث است ـ نور و روشنى ، كه راه مى نماييم به آن ، هر كه را خواهيم». حضرت فرمود كه : «هر آينه خدا تو را هدايت فرموده و راه راست نموده است» . بعد از آن سه مرتبه فرمود : «بار خدايا! او را هدايت كن»؛ يعنى او را بر آن ثابت و باقى بدار . و فرمود كه : «اى فرزند من! از آن چه خواهى سؤال كن» . عرض كردم : به درستى كه پدر و مادر و خاندانم همه بر دين نصرانيّت اند ، و مادرم چشمش نابينا است؛ پس با ايشان باشم و در ظرف هاى ايشان چيز بخورم؟ فرمود كه : «گوشت خوك مى خورند؟» ۲ عرض كردم : نه ، و دست به آن نمى گذارند . فرمود : «باكى نيست و ناخوشى ندارد؛ پس متوجّه مادرت باش و با او نيكى كن ، و چون بميرد امر او را به غير خود وا مگذار؛ بلكه خود كسى باش كه به حال و كارش قيام نمايى . و در هنگامى كه در منى به نزد من مى آيى ان شآء اللّه ، البتّه كسى را خبر مده به اينكه تو در نزد من آمده اى» . زكريّا مى گويد كه : پس من در منى به خدمتش آمدم ، در حالى كه مردم گرداگرد او بودند ، و گويا آن حضرت معلّم كودكان و مكتب دار بود؛ چه از هر طرف كسى سؤال مى كرد ، اين يكى از آن حضرت سؤال مى نمود ، و آن يكى سؤال مى نمود ، و پيوسته حال بدان منوال بود؛ پس در هنگامى كه به كوفه آمدم ، با مادرم نيكويى كردم ، و چنان بودم كه چيزى به خوردش مى دادم ، و جامه و سرش را بجوريدم ، و او را خدمت مى كردم؛ پس مادرم با من گفت كه : اى فرزند دلبند من! تو با من اين چنين نمى كردى ، در حالى كه تو بر دين من بودى ، پس چيست آن چه از تو مى بينم ، از آن زمان كه مهاجرت كردى و از دين من بيرون رفتى ، و در ملّت حنيفيّه كه دين اسلام است داخل شدى؟ گفتم كه : مردى از فرزندان پيغمبر ما مرا به اين امر فرمود . مادرم گفت كه : اين مرد پيغمبر است؟ گفتم : نه ، وليكن پسر پيغمبر است . گفت كه : اى فرزند عزيز من! اينك پيغمبر است؛ زيرا كه اينها وصيّت هاى پيغمبران است . گفتم كه : اى مادر من! بعد از پيغمبر ما پيغمبرى نخواهد بود ، وليكن آن حضرت پسر پيغمبر است . مادرم گفت كه : اى فرزند عزيز من! دين تو از هر دينى بهتر است ، آن را بر من عرضه كن؛ پس من آن را بر مادرم عرضه كردم و مادرم در دين اسلام داخل شد ، و او را تعليم دادم كه نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا كه آخر نمازها است به جا آورد . و در همان شب او را عارضه اى روى داد و ناخوش شد؛ پس گفت كه : اى فرزند عزيز من! آن چه را كه به من تعليم دادى بر من اعاده كن و دو مرتبه بگو؛ پس من آن را بر مادرم اعاده كردم ، و به آن اقرار نمود و وفات كرد ، و در هنگامى كه صبح كرد ، مسلمانان كسانى بودند كه او را غسل دادند ، و من كسى بودم كه بر او نماز كردم و در قبرش فرود آمدم .