۳۳۸۹.از او ، از ابن ابى عمير ، از بعضى از اصحاب ما روايت است كه گفت : امام جعفر صادق عليه السلام فرمود كه :«مردى به من گفت كه : در هنگامى كه در ربذه بر ابوجعفر (يعنى منصور دوانيقى عليه اللعنه) داخل شدى ، چه چيز گفتى؟» فرمود : «گفتم كه : اللّهُمَّ إِنَّكَ تَكْفِي مِنْ كُلِّ شَيْءٍ ، وَلَا يَكْفِي مِنْكَ شَيْءٌ ، فَاكْفِنِي بِمَا شِئْتَ ، وَكَيْفَ شِئْتَ ، وَمِنْ حَيْثُ شِئْتَ ، وَأَنّى شِئْتَ؛ خداوندا! به درستى كه تو كفايت مى كنى از هر چيزى ، و كفايت نمى كند از تو چيزى . پس كفايت كن از من به آن چه خواهى ، و چنان كه خواهى ، و از آنجا كه خواهى ، و در هر زمان كه خواهى» .
۳۳۹۰.محمد بن يحيى ، از احمد بن محمد ، از حسن بن على ، از على بن ميسّر روايت كرده است كه گفت : چون امام جعفر صادق عليه السلام بر ابوجعفر منصور وارد شد ، ابوجعفر ، غلامى از خود را بر سرش به پاى داشت و به او گفت كه : چون بر من داخل شود ، گردنش را بزن . و چون حضرت صادق عليه السلام داخل شد ، به سوى ابوجعفر نگريست و ميان خود و خود ، چيزى را آهسته گفت كه دانسته نمى شد كه آن چيست . پس اين را اظهار فرمود كه :«يَا مَنْ يَكْفِي خَلْقَهُ كُلَّهُمْ وَلَا يَكْفِيهِ أَحَدٌ ، اكْفِنِي شَرَّ عَبْدِ اللّهِ بْنِ عَلِيٍّ؛ اى كسى كه كفايت مى كند آفريدگان خود را ، همه ايشان! و كفايت نمى كند او را هيچ كس . كفايت كن از من بدى عبداللّه ، پسر على» ، على گفت : پس ابوجعفر منصور به اين سبب چنان شد كه غلامش را نمى ديد ، و غلامش چنان شد كه او را نمى ديد . ابوجعفر گفت كه : يا جعفر بن محمد! در اين گرما تو را رنجانيدم ، برگرد . پس حضرت صادق عليه السلام از نزد او بيرون آمد ، و ابوجعفر به غلام خود گفت كه : چه منع كرد تو را از كردن آن چه تو را به آن امر كردم؟ گفت : نه ، به خدا سوگند كه او را نديدم ، و هر آينه چيزى آمد و در ميان من و او حائل و مانع شد . ابوجعفر به غلامش گفت : به خدا سوگند كه اگر احدى را به اين حديث ، حديث كنى ، و كسى را به اين خبر ، خبر دهى ، هر آينه تو را مى كشم .