۳۳۹۸.محمد بن يحيى ، از احمد بن محمد بن خالد ، از عمر بن يزيد (اين دعا را روايت كرده است) :«يَا حَيُّ يَا قَيُّومُ ، يَا لَا إِلهَ إِلَا أَنْتَ ، بِرَحْمَتِكَ أَسْتَغِيثُ ، فَاكْفِنِي مَا أَهَمَّنِي ، وَلَا تَكِلْنِي إِلى نَفْسِي؛ «اى زنده! اى پاينده! نيست خدايى ، مگر تو . به رحمت تو فريادخواهى مى كنم؛ پس كفايت كن از من آن چه در اندوه افكند مرا ، و وا مگذار مرا به سوى خود» ، و صد مرتبه اين را مى گويى و حال اينكه تو در سجده باشى» .
۳۳۹۹.چند نفر از اصحاب ما روايت كرده اند ، از احمد بن محمد ، از بعضى از اصحاب خويش ، از ابراهيم بن حنان ، از على بن سوره ، از سماعه كه گفت : امام موسى كاظم عليه السلام به من فرمود كه :«هر گاه تو را به سوى خداى عز و جل حاجتى باشد ، بگو كه : اللّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ ... وَأَنْ تَفْعَلَ بِي كَذَا وَكَذَا؛ «خداوندا! به درستى كه من سؤال مى كنم تو را به حقّ محمد و على؛ پس به درستى كه ايشان را در نزد تو شأن و منزله اى است از شأن و قدر عظيمى است از قدر . پس به حقّ آن شأن و به حقّ آن قدر ، تو را قسم مى دهم كه صلوات فرستى بر محمد و آل محمد ، و آنكه بكنى با من چنين و چنين» ، پس به درستى كه چون روز قيامت شود ، فرشته مقرّبى نماند و نه پيغمبر مرسلى ، و نه مؤمنى كه خدا او را آزموده و دلش را گشوده و پر از ايمان نموده ، مگر آنكه در آن روز به ايشان احتياج دارد» .
۳۴۰۰.على بن محمد ، از ابراهيم بن اسحاق احمر ، از ابوالقاسم كوفى ، از محمد بن اسماعيل ، از معاويه بن عمّار و علا بن سيابه و ظريف بن ناصح روايت كرده است كه گفت : چون ابوالدّوانيق (ابوجعفر منصور) به سوى امام جعفر صادق عليه السلام فرستاد كه به سوى او رود ، حضرت دستش را به سوى آسمان برداشت ، بعد از آن فرمود كه :«اللّهُمَّ إِنَّكَ حَفِظْتَ الْغُلَامَيْنِ ... وَأَعُوذُ بِكَ مِنْ شَرِّهِ؛ خداوندا! به درستى كه تو نگاه داشتى آن دو پسر را به نيكى پدر و مادر ايشان . پس نگاه دار مرا به نيكى پدرانم محمد و على و حسن و حسين و على ، پسر حسين و محمد ، پسر على . خداوندا! به درستى كه من ميل مى كنم به تو ، (يا ميل مى دهم تو را درسينه او) ، و پناه مى برم به تو از بدى او» ، بعد از آن به جمّال فرمود كه : «روانه شو» . و چون ربيع حاجب بود و [در ]خانه ابوالدّوانيق آن حضرت را استقبال كرد ، به وى عرض نمود كه : يا اباعبداللّه ! باطنش بر تو چه سخت است ، و بسيار عداوت تو را در دل دارد ، هر آينه از او شنيدم كه مى گفت : به خدا سوگند كه درخت خرمايى را از براى ايشان وا نگذارم ، مگر آنكه آن را قطع كنم و ببرم ، و نه مالى را ، مگر آنكه آن را غارت كنم ، و نه ذرّيّه اى را ، مگر آنكه ايشان را اسير كنم و به بردگى بگيرم . ربيع گفت كه : حضرت به طريق همس چيز پنهانى گفت و لب هاى خود را جنبانيد ، و چون داخل شد ، سلام كرد و نشست ، و ابوجعفر جواب سلام آن حضرت را باز داد .بعد از آن گفت : بدان و آگاه باش! به خدا سوگند كه قصد كرده ام كه نخلى را از براى شما وا نگذارم ، مگر آنكه آن را ببرم ، و نه مالى را ، مگر آنكه آن را فرا گيرم . پس حضرت صادق عليه السلام به او فرمود كه : «يا اميرالمؤمنين! به درستى كه خداى عز و جل ايّوب را آزمود ، پس صبر نمود ، و به داود عطا كرد ، پس شكر آن را به جا آورد ، و يوسف را قدرت و توانايى داد ، پس برادران را آمرزيد ، و تو از اين نسلى و اين نسل نمى آورد ، مگر آن چه را كه به آن شباهت داشته باشد» . ابوالدّوانيق گفت كه : راست گفتى ، از شما عفو كردم .حضرت به او فرمود كه : «يا اميرالمؤمنين! به درستى كه كسى خونى را از ما اهل بيت نيافته ، و يكى از ما را نكشته ، مگر آن كه خدا پادشاهيش را از او ربوده» . ابوالدّوانيق به اين جهت در خشم شد و آتش خشمش برافروخت و از شدّت آن سوخت . حضرت فرمود كه : «يا اميرالمؤمنين! با مدارا باش و آرام بگير! به درستى كه اين پادشاهى در آل ابى سفيان بود ، وچون يزيد ، امام حسين عليه السلام را شهيد كرد ، خدا پادشاهى اش را از او ربود و آن را به آل مروان ميراث داد . و چون هشام ، زيد را شهيد كرد ، خدا پادشاهيش را از او ربود و آن را به مروان بن محمد ميراث داد . و چون مروان ، ابراهيم را كشت ، خدا پادشاهى اش را از او ربود و آن را به شما عطا فرمود» .ابوالدّوانيق گفت : راست گفتى ، آن چه مى خواهى بياور و هر مطلبى كه دارى بگو تا حاجت هاى تو را رفع كنم .
حضرت فرمود كه : «حاجتم آن است كه مرا رخصت دهى كه برگردم» . گفت كه : آن در دست تو است در هر زمان كه خواسته باشى . پس حضرت بيرون رفت و ربيع به آن حضرت عرض كرد كه : از برايت به ده هزار درهم امر كرد و گفت كه آن را به تو دهند . فرمود كه : «مرا در آن حاجتى نيست» . ربيع عرض كرد كه : در آن هنگام كه آن را نگيرى ، او را به خشم مى آورى . آن را بگير و به آن تصدّق كن .