تحليل و تكميل
در راستاى تحليل و تكميل مباحث ارائه شده ـ كه نوعى گونه شناسى شيوه هاى تفسيرى اهل بيت عليهم السلام با تكيه بر روايات الكافى است ـ ، تأمّل در نكات زير ، بايسته مى نمايد :
1. نقشى كه امامان اهل بيت عليهم السلام در تفسير قرآن ايفا كردند، نقش تربيتى ـ آموزشى و راه نمايى مردم به راه هاى تفسير بوده است. آن بزرگواران ، در پىِ بيان شيوه اى شايسته براى فهم معانى كلام خدا و كيفيت احاطه بر نكات دقيق و اسرار اين كلام جاودانه الهى بودند . لذا تفسير آنها از قرآن كه در قالب روايات به ما رسيده است، جنبه الگويى دارد كه به امّت و علما ، شيوه هاى تفسير را بياموزند؛ آن هم شيوه هايى كه بر پايه هايى مستحكم و اصولى استوار ، بنا نهاده شده باشد. 2. اگر دقّت شود ، در تفاسير منقول از امامان، نوعى خلط ميان تفسير ظاهر و باطن به چشم مى خورد، همان طور كه در بعضى موارد ، بين تفسير و تطبيق مصاديق آن نيز اشتباهاتى رُخ داده است، به اين شكل كه آنچه در روايت ، ذكر و بدان تصريح شده، مصداق يا يكى از بارزترين مصاديق آيه است؛ ولى برخى آن را تفسير كامل آيه پنداشته اند. لذا جدا ساختن اين دو امر و فرق ميان آنها، ضرور مى نمايد تا راه صواب ، مشخّص گردد. براى نمونه، نگارنده پايان نامه ، ذيل عنوان اوّل (توضيح شفاهى در تبيين آيات)، روايت زير را آورده است:
عن معاوية بن عمّار ، عن أبى عبد اللّه عليه السلام فى قول اللّه عز و جل: «وَلِلَّهِ الأَْسْمَآءُ الْحُسْنَى فَادْعُوهُ بِهَا» قال: نحن و اللّه الأسماء الحسنى الّتى لايقبل اللّه من العباد عملاً إلّا بمعرفتنا. با توجّه به نكته اى كه گفته شد، آيا اين روايت ، تفسير آيه است يا امام معصوم در اين روايت ، به تعيين مصداق پرداخته است؟
3. بايد توجّه شود كه برخى رواياتِ به ظاهر تفسيرى اهل بيت عليهم السلام ، در واقع ، جنبه تأويلى دارند، بدين شيوه كه خصوصيات و قرائنى كه آيه را در بر گرفته، كنار گذاشته شود و به عموم لفظ و عموم ملاك ، استناد جسته، مفهوم عام و كلّى اى از آن برداشت شود. چنين برداشت هاى كلّى اى، تأويل آيه و مفاد باطن آن است و ربطى به تفسير، كه مفاد ظاهر آيه است ، ندارد. لذا اگر نگارنده ، براى عناوين انتخابى خود ، و نيز براى رواياتى كه به عنوان شاهد آورده است، معيار تفسيرى بودنشان را مشخّص مى كرد ، مناسب بود. مثلاً «توضيح شفاهى در تبيين آيات» يا« پاسخ به سؤالات قرآنى اصحاب و ياران» مى تواند عناوين عامّى باشند كه هم بر روايات تأويلى ، و هم بر روايات تفسيرى دلالت كنند . همچنين ، چند مورد از نمونه رواياتى كه وى آورده و به يكى از آنها اشاره شد، به نظر نمى رسد كه بتوان آنها را جزء روايات تفسيرى دسته بندى كرد . اين مسئله ، چنانچه قبلاً هم اشاره شد، به نظر مى رسد ريشه در عدم تبيين معيارهايى دقيق براى شناخت و تفكيك تأويل از تفسير و بالتبع، روايات تفسيرى از تأويلى دارد.