گمراهان آنان هم مانند گمراهان پيروان علي عليه السلام از روي تعصّب و قبيلهگرايي، خروج کردند.
در اين جا سخن بنان قطع شد و ديگر نتوانست چيزي بگويد.
سپس ضرار (يکي ديگر از متکلّمان مجلس و مخالفان اماميه) شروع به صحبت کرد و گفت: اي هشام، من در اين جا از تو سؤالي دارم؟
هشام: تو بر خلاف رفتي (سؤال حق تو نيست).
ضرار: چرا؟
هشام: براي آن که شما همه در ردّ امامت کسي که من به امامت او معتقدم، متّفق هستيد و اين همعقيده شما از من سؤالي کرد و شما حق سؤال دوم را از من نداريد تا آن که در اين باب، از عقيده تو بپرسم.
ضرار: شما بپرسيد.
هشام: تو معتقدي که خدا عادل است و ستم روا نميدارد؟
ضرار: آري، او عادل است و ستم روا نميدارد.
هشام: اگر خدا به شخص زمين گير تکليف کند که به مسجد رود و در راه خدا جهاد کند و به کور تکليف کند که قرآن و کتاب بخواند، آيا عادل باشد يا ستمکار؟
ضرار: خدا هرگز چنين تکليفي نکند.
هشام: ميدانم خدا چنين تکليفي نميکند، ولي در مقام جدال و محاکمه از تو مي پرسم که اگر خدا به بنده خود تکليفي کند که قادر بر انجام آن نباشد، آيا ستمکار باشد يا نه؟
ضرار: اگر چنين کاري کند، ستمکار است.
هشام: به من بگو خدا، بندگان خود را به يک دين و يک دستور، بدون اختلاف، مکلّف کرده است که جز آن را از آنها نپذيرد و بايد طبق آن دستور انجام دهند يا خير؟
ضرار: آري، چنين است.
هشام: دليلي براي آنها بر دستورات اين دين، معين کرده است يا بدون دليل آنها را مکلّف کرده است؛ مثل آن که به کور تکليف خواندن قرآن کند و به زمين گير تکليف رفتن به جهاد و حضور در مسجد نمايند؟
راوي گويد، ضرار در اين جا ساعتي خاموش شد و سپس گفت: به ناچار بايد دليلي در ميان باشد امّا آن دليل، با صاحب (امام) تو نيست.
هشام تبسّمي کرد و گفت: نيمي از تو شيعه شد و به ناچار به حق گرائيدي و ديگر ميان من و تو اختلافي وجود ندارد مگر در نام گذاري.
در اين جا ضرار رشته سخن را به دست گرفت و گفت: اکنون من سخن را در اين موضوع به تو بر مي گردانم.
هشام: هر چه داري بياور.
ضرار: اي هشام، امامت چگونه منعقد مي شود؟