2 و 3. کشّي در رجال خود با دو گزارش، به وفات هشام اشاره کرده است:
الف. به نقل از يونس بن عبد الرحمان، مناظرهاي را از هشام در موضوع امامت گزارش کرده است. هشام در اين مناظره، امام علي عليه السلام را مفروض الطاعه معرّفي ميکند. همچنين در پاسخ به افراد حاضر در مجلس تصريح ميکند که جانشين علي عليه السلام در اين زمان نيز امام واجب الطاعه است و اگر به قيام امرکند، از او اطاعت ميکنم. هشام که از خشم هارون آگاه بود به مداين رفت. همين امر موجب حبس امام کاظم عليه السلام نيز شد. هشام سپس به کوفه مسافرت کرد و در خانه ابن شرف از دنيا رفت.
ب. در نقلي ديگر به بيان داستاني ميپردازد که در آن هشام به شبهه يحيي بن خالد در مورد اعتقاد اماميه به «امام زنده» پاسخ گفته است. وقتي اين پاسخ به يحيي بن خالد رسيد، وي آن را به هارون گزارش کرد و هارون به دنبال هشام فرستاد، ولي او گريخته بود. هشام پس از اين جريان، دو ماه يا اندکي بيشتر زنده نماند تا اين که در منزل محمّد و حسين الحناطين درگذشت
( اختيار معرفة الرجال، ص 261، ش 477).
در گزارش اوّل، يونس بن عبد الرحمان ميگويد: يحيي بن خالد برمکي از هشام بن حکم ناراحت بود؛ زيرا شنيده بود او بر فلاسفه خورده ميگيرد. مايل بود از او پيش هارون سعايت کند تا هارون به کشتن هشام وادار شود. هارون حرفهايي از هشام شنيده بود و به او علاقه پيدا کرده بود.
روزي هشام در حضور يحيي بن خالد در باره ارث پيغمبر سخني گفت که وقتي يحيي آن را براي هارون نقل کرد، خوشش آمد. قبل از اين يحيي نميگذاشت هارون متوجّه عقيده هشام شود و گاهي نيز اگر تصميم به آزار هشام داشت او را منصرف ميکرد.
همين علاقه هارون به هشام، يکي از جهاتي بود که يحيي بن خالد را بر انگيخت تا از هشام برگردد. بالاخره به هارون گفت که هشام شيعه است. گفت: يا امير المؤمنين، من چنين کشف کرده ام که هشام معتقد است خداوند در روي زمين حجّت و امامي غير از تو دارد که اطاعت او واجب است. ما خيال مي کرديم او مخالف قيام عليه خلافت است و اهل خروج نيست.
هارون به يحيي گفت: دانشمندان را، در مجلسي جمع کن. من نيز پشت پرده هستم تا مرا نبينند تا ترس از من مانع نشود که هر کدام عقيده اصلي خود را بيان نکند. يحيي از پي دانشمندان و متکلّمان فرستاد، از آن جمله ضرار بن عمر، سليمان بن جرير، عبد الله يزيد اباضي، مؤبد بن مؤبد، و رأس الجالوت. اينها با يکديگر به بحث پرداختند و مناظره کردند. گاهي به بن بست ميرسيدند و در مسئله اي گير ميکردند، هر کدام به طرف مقابل خود ميگفت از جواب عاجز شدي و او مدّعي مي شد که جواب دادم. اينها حيله اي بود از طرف يحيي بن خالد تا هشام متوجّه نشود مجلس براي چه ترتيب داده شده، شايد بدين وسيله او را به اين مجلس دعوت کند.