برگشتم خدمت امام صادق عليه السلام جريان را عرض کردم. امام صادق عليه السلام فرمود: عمر! ميترسي من از جواب او عاجز شوم؟ از طرف خودم خجالت کشيدم و فهميدم اشتباه کرده ام. با خجالت به جانب هشام رفتم و از تأخير خود عذر خواسته گفتم اجازه داد که خدمتش برسي.
هشام با عجله حرکت کرد، اجازه ورود خواست و داخل شد. من نيز با او رفتم. همين که نشست حضرت صادق عليه السلام از او سؤالي کرد. هشام از جواب فرو ماند، براي جواب دادن فرصتي خواست. امام عليه السلام به او فرصت داد و هشام رفت. او چند روز در جستجوي جواب بود ولي نتوانست آن را پيدا کند. خدمت امام عليه السلام رسيد. حضرت صادق عليه السلام جواب را به او فرمود و چند سؤال ديگر کرد که اين سؤالها مذهب او را باطل ميکرد و باعث فساد عقيده اش ميشد. هشام با اندوه و تحير از خدمت امام مرخّص شد. وي گفت: چند روز در حيرت و سرگرداني بودم.
عمر بن يزيد گفت: براي مرتبه سوم، هشام از من تقاضا کرد برايش اجازه بخواهم. خدمت امام رسيدم، و اجازه خواستم. ايشان فرمود: در فلان محل حيره، منتظر من باشد. فردا صبح ـ ان شاء الله ـ يکديگر را خواهيم ديد. پيش هشام آمدم و جريان را گفتم. بسيار خوشحال شد. قبل از امام به آن محل رفت. بعد که هشام را ملاقات کردم پرسيدم بالاخره بين تو و امام چه گفتگو شد؟ گفت: من قبل از حضرت صادق عليه السلام به آن محل رفتم. امام عليه السلام سوار قاطر بود. همين که چشمم به او افتاد از ديدارش هيبتي مرا فرا گرفت و بر خود لرزيدم به طوري که زبانم ياراي تکلّم و صحبت نداشت. نميدانستم و نميتوانستم حرفي بزنم. مدّتي امام عليه السلام انتظار کشيد که من سخني بگويم. اين انتظار، بيشتر باعث عظمت او و ترس من ميشد. يقين کردم اين هيبت و جلالت که از او در دل من وارد مي شود فقط از جانب خدا و مقامي است که او در نزد خدا دارد. عمر گفت: هشام پس از آن ملاقات، مذهب و عقيده خود را رها کرد و به دين حق گرويد و بر تمام اصحاب حضرت صادق عليه السلام برتري يافت.
هشام بن حکم در آن بيماري که از دنيا رفت، مانع ميشد که طبيب او را معالجه کند. بالاخره چند طبيب آوردند. وقتي پزشکي معاينه ميکرد و نسخه اي تجويز مينمود، از او ميپرسيد: فهميدي من چه دردي دارم؟ بعضي ميگفتند نه و بعضي جواب مثبت ميدادند. از آنها که درد را شناخته بودند درخواست ميکرد توضيح بدهد که چه دردي دارد. وقتي توضيح ميداد ميگفت: اشتباه کرده اي، من درد ديگري دارم. ميپرسيدند: بيماري شما چيست؟ ميگفت: من دل و قلبم، به دليل شدّت ترسي که بر من وارد شد بيمار است.
البته هشام را نگه داشتهبودند که گردنش را بزنند، از همين جريان ترسيده بود تا بالاخره از دنيا رفت ( اختيار معرفة الرجال، ص 256، ش 476).
آن چه از اين نقل بر ميآيد علّت رحلت هشام عارضه قلبي بوده که بر اثر خوف از تهديد و پيگيري هارون و فرار ايجاد شده است. گفتار نهايي اين گزارش، شاهد بر اين امر است که هشام نه به مرگ طبيعي بلکه به واسطه جور ظالم و تهديد وي، رحلت نموده است.