ومن كلامِ الإمامِ الكاظمِ أبي الحسنِ موسى بنِ جعفرٍ عليهما السّلام
از سخنان امام كاظم عليه السّلام ۱
۳۹۷.وَجَدتُ عِلمَ النّاسِ في أربَعٍ ؛ أوَّلُها: أن تَعرِفَ رَبَّكَ، وَالثّانِيةُ: أن تَعرِفَ ما صَنَعَ بِكَ، وَالثّالِثةُ: أن تَعرِفَ ما أرادَ منكَ، وَالرّابِعةُ: أن تَعرِفَ ما يُخرِجُكَ مِن دِينِكَ. ۲
تَفسيرُ ذلِكَ: هذا مطابِقٌ لِكلامِ جَدِّهِ الباقرِ عليه السلام، ومعناه يُشاكِلُ مَعناهُ.
فَالاُولى: وجوبُ مَعرفةِ اللّهِ تَعالى التي هِيَ اللُّطفُ.
والثانِيةُ: مَعرفةُ ما صَنَعَ بِهِ مِنَ النِّعَمِ التي يَتَعَيَّنُ عَلَيهِ لأجلِها الشُّكرُ والعِبادةُ.
والثالثة: أن يَعرِفَ ما أرادَ مِنهُ، مِمّا أوجَبَهُ عَلَيهِ أو نَدَبَهُ إلى فِعلِهِ، لِيفعَلَهُ عَلَى الحَدِّ الَّذي أرادَ مِنهُ، فَيَستَحِقَّ بِذلِكَ الثَّوابَ الَّذي عَرَّضَهُ لَهُ.
والرابِعةُ: أن يَعرِفَ الشَّيءَ الَّذي يُخرِجُهُ عَن طاعةِ اللّهِ، ويَستَحِقَّ بِفِعلِهِ أو بِتَركِهِ العِقابَ فَيَجتَنِبَهُ.
وهذَا الخَبَرُ عَلَى التَّرتيبِ الَّذي ذَكَرناهُ يُطابِقُ الخَبَرَ المُتَقَدِّمَ. ۳
۳۹۷.دانش مردمان را در چهار چيز يافتم: نخست اين كه پروردگارت را بشناسى، دوم اين كه بدانى با تو چه كرده است، سوم اين كه بدانى از تو چه خواسته است و چهارم اين كه بدانى چه چيز تو را از دينت بيرون مى برد.
تفسيرحديث: اين، مطابق سخن جدّش، امام باقر عليه السلام و معنايش مانند آن است ۴.
پس دانش نخست: وجوب معرفت خداى متعال است كه لطف مى باشد.
و دوم: شناخت نعمتهايى است كه به انسان داده و از اين رو سپاس و پرستش خدا بر او واجب شده است.
و سوم: شناخت آنچه كه از او خواسته است، واجب يا مستحبّ تا همان گونه كه از وى خواسته انجام دهد و بدين شكل پاداشى را كه در دسترس او نهاده است به دست آورد.
و چهارم: شناخت چيزى است كه او را از فرمانبردارى خدا بيرون مى برد و با انجام يا ترك آن، سزاوار كيفرش مى شود تا از آن بپرهيزد.
و اين حديث، به شرح مذكور مطابق خبر پيشين است ۵.
۳۹۸.رَحِمَ اللّهُ عَبداً نُوَمَةً ۶، عَرَفَ الناسَ ولا يَعرِفونَهُ. ۷
۳۹۸.خداوند بنده گمنام را بيامرزد، او مردم را مى شناسد ولى مردم او را نمى شناسند.
۳۹۹.أولَى العِلمِ بِكَ مالا يَصلُحُ لَكَ العَمَلُ إلّا بِهِ، وأوجَبُ العِلمِ عَلَيكَ ما أنتَ مَسؤولٌ عَنِ العَمَلِ بِهِ، وألزَمُ العِلمِ لَكَ ما دَلَّكَ عَلى صَلاحِ قَلبِكَ، وأظهَرَ لَكَ فَسادَهُ، وأحمَدُ العِلمِ عاقِبةً ما زادَ في عَمَلِكَ العاجِلِ فَلا تَشتَغِلَنَّ بِعِلمٍ لا يَضُرُّكَ جَهلُهُ، ولا تَغفَلَنَّ عَن عِلمٍ يَزيدُ في جَهلِكَ تَركُهُ. ۸
۳۹۹.شايسته ترين دانش براى تو آن است كه عملت جز بدان سامان نپذيرد و واجب ترين دانش براى تو آن است كه از عمل به آن پرسيده مى شوى و لازم ترين دانش براى تو آن است كه به صلاح قلبت ره بنمايد و تباهى اش را برايت روشن سازد و نيك فرجام ترين دانش آن است كه بر عمل زودگذر تو بيفزايد، پس به دانشى كه ندانستنش زيانى به تو نمى رساند سرگرم مشو و از دانشى كه رهاكردنش بر نادانى تو مى افزايد غافل مباش.
۴۰۰.مَن تَكَلَّفَ ما لَيسَ مِن عَمَلِهِ ضَيَّعَ عَمَلَهُ، وَخابَ أمَلُهُ. ۹
۴۰۰.آن كه كارى بيشتر از توانش را بر خود بار كند، كار را تباه كرده و اميدش را نااميد كرده است.
۴۰۱.مَن تَرَكَ التِماسَ المَعالي لانقِطاعِ رَجائهِ فيها لَم يَنَل جَسيماً، ومَن تَعاطى ما لَيس مِن أهلِهِ فاتَهُ ما هُوَ مِن أهلِهِ، وقَعَدَ بِهِ ما يَرجوهُ مِن أمَلِهِ، ومَن أبطَرَتهُ النِّعمَةُ وَقَّرهُ زَوالُها. ۱۰
يَعني: أنّه يغفل فيها عَمّا يُكسِبُهُ أجراً.
۴۰۱.آن كه از سر نوميدى در پى والايى ها نرود، به جايى نمى رسد و آن كه در پى چيزى باشد كه سزاوارش نيست، چيزى را كه سزاوار است از دست بدهد و به آنچه اميد بسته نرسد و هر كس را نعمت سبكسر و سرمستش كند، از كف رفتنش، گران جان و زمينگيرش نمايد.
يعنى، از به دست آوردن پاداش غافل مى ماند.
۴۰۲.المَغبونُ مَن غَبَنَ عُمُرَهُ ساعةً بَعدَ ساعةٍ. ۱۱
۴۰۲.مغبون آن است كه عمر خود را لحظه به لحظه از دست بدهد.
۴۰۳.المَعروفُ يَتلوهُ المَعروفُ غِلٌّ لا يَفُكُّهُ إلّا مُكافَأَ ةٌ أو شُكرٌ. ۱۲
۴۰۳.نيكى در پى نيكى، زنجيرى است كه آن را جز پاسخى در خور و يا سپاسى شايسته نگشايد.
۴۰۴.لَو ظَهَرَتِ الآجالُ افتُضِحَتِ الآمالُ. ۱۳
۴۰۴.اگر اجل ها هويدا مى شدند، آرزوها نقش بر آب مى گشتند.
۴۰۵.إذا كَثُرَت ذُنوبُ الصَّديقِ تَمَحَّقَ السُّرورُ بِهِ. ۱۴
۴۰۵.چون گناهان دوست فراوان شود، شادمانى به او از ميان برود.
۴۰۶.رأسُ السَّخاءِ أداءُ الأمانةِ. ۱۵
۴۰۶.اوج سخاوت، اداى امانت است.
۴۰۷.مَن كَثُرَ مَلَقُهُ، لَم يُعرَف بِشرُهُ. ۱۶
۴۰۷.آن كه چاپلوسى اش فراوان است، خوشحالى اش فهميده نشود.
۴۰۸.قِلَّةُ الشُّكِر تُزَهِّدُ في اصطِناعِ المَعروفِ. ۱۷
۴۰۸.كم سپاس گزاردن، رغبت به نيكى كردن را مى كاهد.
۴۰۹.مَنِ استَشارَ لَم يَعدِم عِندَ الصَّوابِ مادِحاً، وَعِندَ الخَطأِ عاذِراً. ۱۸
۴۰۹.كسى كه مشورت مى كند، به گاه صواب ستايشگر را و به گاه خطا پذيرشگر عذر را از دست نمى دهد.
۴۱۰.وقالَ يونُسُ بنُ بُكَيرٍ: حَجَجتُ فَلَقيتُ الإمامَ أبا الحَسَنِ موسَى بنَ جَعفَرٍ عليهماالسلامفَقُلتُ لَهُ: إنّي قَد حَظيتُ عِندَ السُّلطانِ، وحَفِظتُ تَدبيرَ أمري مَعَهُ فيما يُريدُهُ، فَما أحوَجَني ۱۹ أن يبعثني عَلى شَيءٍ يَبغيهِ مِن جِهَتي !
فَقالَ لي: إذا انفتَحَ لَكَ مِن (تدبيرك) ۲۰ ما يُكسِبك من السُّلطانُ الرضى، ويَبعثُ عَليكَ مِنَ العامّةِ السَّخَطَ، فلا تَعُدَّنَّ حَظّاً أن يكونَ السُّلطانُ عَنكَ راضياً، والعامَّةُ لَكَ خُصوماً ؛ فَإنّ لِسَخَطِ العامّةِ نَتاجاً مُرّاً، إن يُعطيكَ ۲۱ السُّلطانُ بِهِ أنساه ذلِكَ ما حَمِدَهُ مِنكَ ووَكَلَهُ بِحِفظِ ما جَنَيتَهُ عَلَيهِ، فَعادَ رِضاهُ سَخَطاً ونَقماً، وعادَ كَدحُكَ لَهُ عَلَيكَ وَبالاً. ۲۲
۴۱۰.يونس بن بكير مى گويد: حج گزاردم و امام ابوالحسن، موسى بن جعفر عليهماالسلام را ملاقات كردم و به ايشان گفتم: من نزد سلطان بهره اى يافته ام و صلاح كار خود و او را در دست دارم و به من در برخى كارها نياز دارد و مرا در پى آنها مى فرستد.
امام به من فرمود: چون ديدى چاره جويى ات به رضايت سلطان و نارضايى مردم مى انجامد، اين را بهره مندى خود مشمار كه سلطان از تو خشنود باشد و مردم با تو دشمن باشند كه نارضايى مردم نتايج تلخى در پى دارد. اگر سلطان(بخواهد) به خاطر آن به تو عطايى كند، همين كه تو را ستود، از يادش برود و تو را با جنايتت (بر مردم) وانهد، پس رضايت او نارضايتى و خشم مى گردد و رنج تو به خاطر او، گريبانگيرت مى شود.
۴۱۱.مَن لَم يَكُن لَهُ مِن نَفسِهِ واعِظٌ، تَمَكَّنَ مِنهُ عَدُوُّهُ ـ يَعني الشَّيطانَ ـ. ۲۳
۴۱۱.آن كه واعظى از درون جان خود نداشته باشد، دشمنش ـ يعنى شيطان ـ بر او تسلّط مى يابد.
۴۱۲.مَن أتى إلى أخيهِ مَكروهاً فَبِنَفسِهِ بَدأ. ۲۴
۴۱۲.هركس به برادرش بدى كند، نخست به خود كرده است.
۴۱۳.لاتَردُّوا عَلَى المُلوكِ آراءهُم! فإنّها مَقرونة بِعِمارةِ الأرضِ وصِحَّةِ الأبدانِ. ۲۵
۴۱۳.آراى پادشاهان (عاقل) را ردّ مكنيد كه با آبادانى زمين و سلامتى بدنها همراه است.
۴۱۴.مَن وَكَدَهُ الفَقرُ أبطَرَهُ الغِنى. ۲۶
۴۱۴.هر كه را نادارى اندوهگين كند،توانگرى سرمستش سازد.
۴۱۵.مَن لَم يَجِد لِلإِساءَةِ مَضَضاً لَم يَكُن لِلإِحسانِ عِندَهُ مَوقِعٌ. ۲۷
۴۱۵.آن كه از بدى، رنجيده نمى شود، نيكى كردن به او جايى ندارد.
۴۱۶.وقالَ عَبدُ المؤمنِ: دَخَلتُ عَلَى الإمامِ أبي الحَسَنِ موسَى بنِ جَعفَرٍ عليهماالسلاموعندَهُ مُحمَّدُ بنُ عَبدِ اللّهِ بنِ مُحَمَّدٍ الجَعفَريّ، فَتَبَسَّمتُ إليهِ، فَقالَ لي: أتُحِبُّهُ؟ قُلتُ: نَعَم، وما أحبَبتُهُ إلّا لَكُم.
فَقالَ: هُوَ أخوكَ، والمؤمنُ أخو المؤمنِ لِاُمّهِ وأبيهِ وإن لَم يَلِدهُ أبوهُ.
مَلعونٌ مَن اتَّهَمَ أخاهُ، مَلعونٌ مَن غَشَّ أخاهُ، مَلعونٌ مَن لَم يَنصَح لِأخيهِ، مَلعونٌ مَنِ استأثَرَ عَلى أخيهِ، ومَلعونٌ مَنِ احتَجَبَ عَن أخيهِ، مَلعونٌ مَنِ اغتابَ أخاهُ. ۲۸
۴۱۶.عبدالمؤمن مى گويد: بر امام ابوالحسن موسى بن جعفر وارد شدم و محمّد بن بن عبداللّه بن محمّد جعفرى نزدش بود، پس به او لبخند زدم، امام به من فرمود: آيا او را دوست مى دارى؟ گفتم: آرى و او را دوست ندارم جز به خاطر شما.
امام فرمود: او برادر توست و مؤمن برادر تنى مؤمن است، هرچند از يك پدر نباشند. ملعون است آن كه برادرش را متهم كند، ملعون است آن كه برادرش را فريب دهد، ملعون است آن كه براى برادرش خيرخواهى نكند، ملعون است آن كه خود را بر برادرش مقدّم كند، ملعون است آن كه خود را از برادرش پنهان بدارد، ملعون است آن كه از برادرش غيبت كند.
۴۱۷.قِلّةُ الوَفاءِ عَيبٌ بِالمُروَّةِ. ۲۹
۴۱۷.اندك بودن وفا، عيب جوانمردى است.
۴۱۸.ما استَبَّ اثنانِ إلَا انحَطَّ الأَعلى إلى مَرتِبةِ الأَسفَلِ. ۳۰
۴۱۸.دو كس به هم دشنام ندادند جز آن كه بالاتر به مرتبه فروتر سقوط كرد.
۴۱۹.وقَدِمَ عَلَى الرَّشيدِ رَجُلٌ مِنَ الأنصارِ يُقالُ لَهُ نفيعٌ، وكانَ عَريضاً، فَحَضَرَ يَوماً بابَ الرَّشيدِ ومَعَهُ عَبدُ العَزيزِ بنُ عُمَرِ بنِ عَبدِ العَزيزِ، وحَضَرَ موسَى بنُ جَعفَرٍ عليهماالسلام على حِمارٍ لَهُ، فَتَلَقّاهُ الحاجِبُ بالإكرامِ والإجلالِ، وأعظَمَهُ مَن كانَ هُناكَ، وعَجَّلَ لَهُ الإذنَ، فَقالَ نفيعٌ لِعَبدِ العَزيزِ: مَن هذا الشَّيخُ؟
قالَ: أوَما تَعرِفُهُ؟ هذا شَيخُ آلِ أبي طالبٍ، هذا موسَى بنُ جَعفَرٍ عليه السلام.
فَقالَ: ما رأيتُ أعجَزَ مِن هؤلاءِ القَومِ! يَفعَلونَ هذا بِرَجُلٍ يَقدِرُ أن يُزيلَهُم عَنِ السَّريرِ! أما لِئن خَرَجَ لَأسوءنَّهُ.
فقالَ عَبدُ العَزيزِ: لا تَفعل! فَإنَّ هؤلاءِ أهلُ بَيتٍ قَلَّما تَعرَّضَ لَهُم أحدٌ بِخطابٍ إلّا وَسَموهُ
بِالجَوابِ سِمةٌ يَبقى عارُها عَلَيهِ مَدَى الدَّهرِ.
وخَرَجَ موسَى بنُ جَعفَرٍ عليه السلام، فَقامَ إلَيهِ نفيعُ الأنصاريّ، فأخَذَ بِلجامِ حِمارِهِ، ثُمَّ قالَ لَهُ: مَن أنتَ؟
فَقالَ: يا هذا ! خَلِّ عَنِ الحِمارِ فَخلّى عَنهُ ويَدُهُ تَرعُدُ، وانصرَفَ يَخزى.
فَقالَ لَهُ عَبدُ العَزيزِ: ألَم أقُل لَكَ؟
فَقالَ: يا هذا، إن كُنتَ تُريدُ النَّسَبَ ؛ فَأَنا ابنُ مُحَمَّدٍ حَبيبِ اللّهِ، ابنُ إسماعيلَ ذَبيحِ اللّهِ، وَإن كُنتَ تُريدُ البَلَدَ ؛ فَهُوَ الَّذي فَرَضَ اللّهُ جَلَّ وعَزَّ عَلَى المُسلِمينَ وعَلَيك ـ إن كُنتَ مِنهُم ـ الحَجَّ إلَيهِ، وَإن كُنتَ تُريدُ المفاخَرةَ فَوَاللّهِ فَما رَضِيَ مُشرِكوا قَومي مُسلِمي قَومِكَ أكفاءَ لَهُم حَتّى قالوا: «يا مّحَمَّدُ أخرِج إلَينا أكفاءَنا مِن قَرَيشَ» ۳۱۳۲.
۴۱۹.مردى از انصار به نام نفيع بر هارون الرشيد درآمد. او بد زبان و طعنه زن بود و به همراه عبدالعزيز بن عمر بن عبدالعزيز به درگاه هارون آمده بود. همان زمان امام موسى بن جعفر عليهماالسلام سوار بر درازگوشى نيز دررسيد و حاجب دربار از او با احترام و جلال استقبال كرد و هركس ديگرى نيز كه در آنجا بود بزرگش داشت و حاجب به امام زود اجازه ورود داد. نفيع به عبدالعزيز گفت: اين پيرمرد كيست؟ عبدالعزيز گفت: او را نمى شناسى؟ اين بزرگ خاندان ابى طالب موسى بن جعفر است.
نفيع گفت: قومى از اين قوم بنى عباس ناتوان تر نديده ام! مردى را چنين پاس مى دارند كه مى تواند از تخت سلطنت به زيرشان كشد! اگر بيرون آيد عيبناكش مى كنم.
عبد العزيز گفت: اين كار را مكن! اينان خاندانى هستند كه كمتر كسى
زبان به تعرّض آنان گشود جز آن كه چنان پاسخ رسواكننده اى به او دادند كه رسوايى اش تا ابد بر آنان ماند.
و چون امام موسى بن جعفر بيرون آمد نفيع انصارى به سويش رفت و افسار درازگوش امام را گرفت و گفت: تو كيستى؟
امام كاظم عليه السلام فرمود:افسار درازگوش را رها كن، و نفيع در حالى كه دستش مى لرزيد با رسوايى بازگشت.
عبد العزيز به او گفت: به تو نگفتم؟
امام كاظم عليه السلام فرمود: اى مرد، اگر نسبم را مى خواهى، من پسر محمّد حبيب خدا، پسر اسماعيل ذبيح خدا هستم و اگر شهرم را مى خواهى، جايى است كه خداوند عزّوجلّ حجّ آن را بر مسلمانان و نيز تو ـ اگر از آنها باشى ـ واجب كرده است و اگر قصد تفاخر در شأن و منزلت را دارى، به خدا سوگند مشركان قوم من به هم رتبه بودن با مسلمانان قوم تو راضى نشدند، آن هنگام كه گفتند: اى محمّد، هم رتبگان ما را از قريش به جنگ ما روانه كن. ۳۳
۴۲۰.قيلَ: وحَجَّ الرَّشيدُ فَلَقِيَهُ موسَى بنُ جَعفَرٍ عليه السلام عَلى بَغلةٍ فَقالَ لَهُ الرَّشيدُ: مِثلُكَ في حَسَبِكَ ونَسَبِكَ وتَقَدُّمِكَ يَلقاني عَلى بَغلةٍ! فَقالَ: تَطَأطَأَت عَن خُيَلاءِ الخَيلِ، وَارتَفَعَت عَن ذِلَّةِ العِيرِ، وخَيرُ الاُمورِ أوساطُها. ۳۴
۴۲۰.هارون الرشيد حجّ گزارد (و پس از ورود به مدينه) امام موسى بن جعفر عليهماالسلام سوار بر استر او را ملاقات كرد. هارون بر او خرده گرفت و گفت: همچو تويى در حسب و نسب و سابقه سوار بر استر به ملاقات من مى آيد؟! حضرت پاسخ داد: از تكبّر اسب فرود آمدم و از خوارى درازگوش بالاتر رفتم و بهترين كارها ميانه آنهاست.