احادیث داستانی آدم خوش حساب شریک مال مردم است

یکی از سخنان حکمت آموز و معروف میان مردم، این جمله است: «آدم خوش حساب شریک مال مردم است».
این داستان در واقع در تأیید آن است و چه بسا آنچه میان مردم معروف شده، برگرفته از این حدیث باشد.

الکافی عن عبد الرحمن بن سیابة:

لَمّا هَلَک أبی سَیابَةُ، جاءَ رَجُلٌ مِن إخوانِهِ إلَی، فَضَرَبَ البابَ عَلَی، فَخَرَجتُ إلَیهِ فَعَزّانی وقالَ لی: هَل تَرَک أبوک شَیئا؟ فَقُلتُ لَهُ: لا، فَدَفَعَ إلَی کیسا فیهِ ألفُ دِرهَمٍ وقالَ لی: أحسِن حِفظَها، وکل فَضلَها.

فَدَخَلتُ إلی اُمّی وأنَا فَرِحٌ فَأَخبَرتُها، فَلَمّا کانَ بِالعَشِی أتَیتُ صَدیقا کانَ لِأَبی فَاشتَری لی بَضائِعَ سابِرِی وجَلَستُ فی حانوتٍ، فَرَزَقَ اللّهُ جَلَّ وعَزَّ فیها خَیرا کثیرا.

و حَضَرَ الحَجُّ فَوَقَعَ فی قَلبی، فَجِئتُ إلی اُمّی وقُلتُ لَها: إنَّهُ قَد وَقَعَ فی قَلبی أن أخرُجَ إلی مَکةَ، فَقالَت لی: فَرُدَّ دَراهِمَ فُلانٍ عَلَیهِ، فَهَیأتُها، وجِئتُ بِها إلَیهِ فَدَفَعتُها إلَیهِ، فَکأَنّی وَهَبتُها لَهُ، فَقالَ: لَعَلَّک استَقلَلتَها فَأَزیدَک؟ قُلتُ: لا، ولکن قَد وَقَعَ فی قَلبِی الحَجُّ، فَأَحبَبتُ أن یکونَ شَیؤُک عِندَک.

ثُمَّ خَرَجتُ فَقَضَیتُ نُسُکی، ثُمَّ رَجَعتُ إلَی المَدینَةِ فَدَخَلتُ مَعَ النّاسِ عَلی أبی عَبدِ اللّهِ(ع) ـ وکانَ یأذَنُ إذنا عامّا ـ فَجَلَستُ فی مَواخیرِ النّاسِ، وکنتُ حَدَثا، فَأَخَذَ النّاسُ یسأَلونَهُ ویجیبُهُم.

فَلَمّا خَفَّ النّاسُ عَنهُ، أشارَ إلَی فَدَنَوتُ إلَیهِ، فَقالَ لی: ألَک حاجَةٌ؟ فَقُلتُ: جُعِلتُ فِداک، أنَا عَبدُ الرَّحمنِ بنِ سَیابَةَ، فَقالَ لی: ما فَعَلَ أبوک؟ فَقُلتُ: هَلَک، قالَ: فَتَوَجَّعَ وتَرَحَّمَ.

قالَ: ثُمَّ قالَ لی: أفَتَرَک شَیئا؟ قُلتُ: لا، قالَ: فَمِن أینَ حَجَجتَ؟ قالَ: فَابتَدَأتُ فَحَدَّثتُهُ بِقِصَّةِ الرَّجُلِ.

قالَ: فَما تَرَکنی أفرَغُ مِنها حَتّی قالَ لی: فَما فَعَلتَ فِی الأَلفِ؟

قالَ: قُلتُ: رَدَدتُها عَلی صاحِبِها، قالَ: فَقالَ لی: قَد أحسَنتَ.

وقالَ لی: ألا اُوصیک؟ قُلتُ: بَلی جُعِلتُ فِداک، فَقالَ: عَلَیک بِصِدقِ الحَدیثِ، وأداءِ الأَمانَةِ، تَشرَک النّاسَ فی أموالِهِم هکذا ـ وجَمَعَ بَینَ أصابِعِهِ ـ قالَ: فَحَفِظتُ ذلِک عَنهُ، فَزَکیتُ ثَلاثَمِئَةِ ألفِ دِرهَمٍ. [۱]

الکافی ـ به نقل از عبد الرحمان بن سَیابه ـ:

پدرم سیابه که درگذشت، مردی از برادرانش نزد من آمد و درِ خانه ام را زد. من بیرون آمدم. او به من تسلیت گفت و پرسید: آیا پدرت چیزی به ارث نهاده است؟

گفتم: نه.

او همیانی را که در آن هزار درهم بود، به من داد و گفت: از اینها خوبْ استفاده کن و سودش را بخور.

من، خوش حال، نزد مادرم رفتم و داستان را به او گفتم. بعد از ظهر، نزد یکی از دوستان پدرم رفتم و او برای من، مقداری کالای [پارچه] شاپوری خرید و من، در دکانی [به کسب و کار] نشستم، و خداوند عز و جل از آن کالا، نفع و برکت بسیاری روزی من کرد.

موسم حج، فرا رسید. دلم هوای حج کرد. نزد مادرم رفتم و گفتم: دلم هوای رفتن به مکه کرده است. مادرم به من گفت: پس درهم های فلانی را به او بازگردان. من، آنها را آماده کردم و نزدش بردم و به او دادم. گویی آنها را به او بخشیدم. او به من گفت: نکند مقدارش کم است؟ بیشتر به تو بدهم؟

گفتم: نه؛ بلکه دلم هوای حج کرده و خواستم که مالت پیش خودت باشد.

سپس به مکه رفتم و مناسکم را به جا آوردم. آن گاه به مدینه بازگشتم و با مردم به نزد امام صادق(ع) رفتم. ایشان دیدار عمومی داشت. در عقب جمعیت نشستم. من، نوجوان بودم. مردم، شروع به پرسش از ایشان کردند و او پاسخ آنها را می داد.

خلوت که شد، امام(ع) به من اشاره فرمود. نزدیک ایشان شدم. فرمود: «تو کاری داری؟».

گفتم: فدایت شوم! من عبد الرحمان بن سیابه هستم.

فرمود: «از پدرت چه خبر؟». گفتم: درگذشت.

امام(ع) اظهار تأسّف نمود و برایش طلبِ رحمت کرد. سپس به من فرمود: «چیزی هم به ارث گذاشت؟».

گفتم: خیر.

فرمود: «پس از کجا به حج رفتی؟».

من شروع به گفتن داستان آن مرد کردم. امام(ع) نگذاشت آن را تمام کنم و فرمود: «با آن هزار درهم، چه کردی؟».

گفتم: به صاحبش برگرداندم.

فرمود: «آفرین برتو!».

سپس فرمود: «می خواهی تو را سفارش کنم؟».

گفتم: آری؛ فدایت شوم!

فرمود: «بر تو باد راستگویی و امانتداری تا با مردم در اموال آنها این گونه شریک شوی» و انگشتان دو دستش را در هم فرو بُرد. من این سفارش ایشان را به خاطر سپردم، و [ثروتم به جایی رسید که] سیصد هزار درهم زکات دادم.


[۱]. الکافی ج ۵ ص ۱۳۴ ح ۹، دانشنامه قرآن و حدیث ج ۷ ص ۳۹۰.