احادیث داستانی بازرسی امیرالمؤمنین(ع) در بازار

این ماجرا نشان می دهد که امام علی(ع) در زمان حکومتش شخصا در بازار حضور می یافته و نظارت می کرده است.

مکارم الأخلاق عن مُختار التمّار:

کنتُ أبیتُ فی مَسجِدِ الکوفَةِ، وأنزِلُ فی الرَّحبَةِ، وآکلُ الخُبزَ مِنَ البَقّالِ ـ وکانَ مِن أهلِ البَصرَةِ ـ. فَخَرَجتُ ذاتَ یومٍ، فَإِذا رَجُلٌ یصَوِّتُ بی: اِرفَع إزارَک؛ فَإِنَّهُ أنقی لِثَوبِک، وأتقی لِرَبِّک. فَقُلتُ: مَن هذا؟ فَقیلَ: عَلِی بنُ أبی طالِبٍ.

فَخَرَجتُ أتبَعُهُ وهُوَ مُتَوَجِّهٌ إلی سوقِ الإِ بِلِ، فَلَمّا أتاها وَقَفَ، وقالَ: یا مَعشَرَ التُّجّارِ، إیاکم وَالیمینَ الفاجِرَةَ؛ فَإِنَّها تُنفِقُ السِّلعَةَ، وتَمحَقُ البَرَکةَ.

ثُمَّ مَضی حَتّی أتی إلَی التَّمّارینَ، فَإِذا جارِیةٌ تَبکی عَلی تَمّارٍ، فَقالَ: ما لَک؟ قالَت: إنّی أمَةٌ، أرسَلَنی أهلی أبتاعُ لَهُم بِدِرهَمٍ تَمرا، فَلَمّا أتَیتُهُم بِهِ لَم یرضَوهُ، فَرَدَدتُهُ، فَأَبی أن یقبَلَهُ! فَقالَ: یا هذا، خُذ مِنهَا التَّمرَ، ورُدَّ عَلَیها دِرهَمَها. فَأَبی، فَقیلَ لِلتَّمّارِ: هذا عَلِی بنُ أبی طالِبٍ، فَقَبِلَ التَّمرَ، ورَدَّ الدِّرهَمَ عَلَی الجارِیةِ، وقالَ: ما عَرَفتُک یا أمیرَ المُؤمِنینَ، فَاغفِر لی. فَقالَ:یا مَعشَرَ التُّجّارِ، اتَّقُوا اللّهَ، وأحسِنوا مُبایعَتَکم، یغفِرُ اللّهُ لَنا ولَکم.

ثُمَّ مَضی، وأقبَلَتِ السَّماءُ بِالمَطَرِ، فَدَنا إلی حانوتٍ، فَاستَأذَنَ، فَلَم یأذَن لَهُ صاحِبُ الحانوتِ ودَفَعَهُ، فَقالَ: یا قَنبَرُ، أخرِجهُ إلَی، فَعَلاهُ بِالدِّرَّةِ، ثُمَّ قالَ: ما ضَرَبتُک لِدَفعِک إیای، ولکنّی ضَرَبتُک لِئَلّا تَدفَعَ مُسلِما ضَعیفا فَتَکسِرَ بَعضُ أعضائِهِ فَیلزَمَک.

ثُمَّ مَضی حَتّی أتی سوقَ الکرابیسِ، فَإِذا هُوَ بِرَجُلٍ وَسیمٍ، فَقالَ: یا هذا، عِندَک ثَوبانِ بِخَمسَةِ دَراهِمَ؟ فَوَثَبَ الرَّجُلُ فَقالَ: یا أمیرَ المُؤمِنینَ، عِندی حاجَتُک. فَلَمّا عَرَفَهُ مَضی عَنهُ. فَوَقَفَ عَلی غُلامٍ، فَقالَ: یا غُلامُ، عِندک ثَوبانِ بِخَمسَةِ دَراهِمَ؟ قالَ: نَعَم عِندی، فَأَخَذَ ثَوبَینِ؛ أحَدَهُما بِثَلاثَةِ دَراهِمَ، وَالآخَرُ بِدِرهَمَینِ، فَقالَ: یا قَنبَرُ، خُذِ الَّذی بِثَلاثَةٍ. فَقالَ: أنتَ أولی بِهِ؛ تَصعَدُ المِنبَرَ، وتَخطُبُ النّاسَ. قالَ: وأنتَ شابٌّ ولَک شِرَّةُ الشَّبابِ، وأنَا أستَحیی مِن رَبّی أن أتَفَضَّلَ عَلَیک؛ سَمِعتُ رَسولَ اللّهِ(ص) یقولُ: ألبِسوهُم مِمّا تَلبَسونَ، وأطعِموهُم مِمّا تَطعَمونَ.

فَلَمّا لَبِسَ القَمیصَ مَدَّ یدَهُ فی ذلِک، فَإِذا هُوَ یفضُلُ عَن أصابِعِهِ، فَقالَ: اِقطَع هذَا الفَضلَ، فَقَطَعَهُ، فَقالَ الغُلامُ: هَلُمَّ أکفَّهُ، قالَ: دَعهُ کما هُوَ؛ فَإِنَّ الأَمرَ أسرَعُ مِن ذلِک. [۱]

مکارم الأخلاق ـ به نقل از مختار تمّار ـ:

من شب ها را در مسجد کوفه سپری می کردم و در میدان، فرود می آمدم و از بقّال ها نان تهیه می کردم (وی از مردمان بصره بود). روزی بیرون آمدم که ناگهان مردی خطاب به من گفت: «لباست را بالا گیر که برای پاکیزگی آن، بهتر است و با تقوای پروردگار، سازگارتر».

پرسیدم: این کیست؟

گفته شد: علی بن ابی طالب(ع).

به دنبالش حرکت کردم. او به سمت بازار شتران می رفت. وقتی بدان جا رسید، ایستاد و فرمود: «ای بازرگانان! بپرهیزید از سوگند ناروا، که متاع را از میان می بَرَد و برکت را نابود می سازد».

سپس از آن جا گذشت تا به خرمافروشان رسید. در این هنگام، کنیزکی در برابر خرمافروشی گریه می کرد. پرسید: «تو را چه می شود؟».

گفت: کنیزی هستم که خانواده ام مرا فرستاده اند تا برایشان با یک درهم، خرما خریداری کنم. وقتی خرما را نزد آنان بُردم، نپسندیدند. آن را برگرداندم و این مرد، نمی پذیرد.

فرمود:«ای مرد! خرما را بگیر و درهم او را بازگردان».

[فروشنده] امتناع ورزید. به خرمافروش گفتند: این، علی بن ابی طالب(ع) است. آن گاه، خرما را گرفت و درهم را به کنیز بازگرداند و گفت: ای امیر مؤمنان! شما را نشناختم. بر من ببخشای.

فرمود: «ای بازرگانان! تقوای الهی پیشه سازید و به نیکی داد و ستد کنید. خدا بر ما و شما ببخشاید!».

از آن جا نیز گذشت. آسمان شروع به باریدن کرد. به مغازه ای نزدیک شد و اجازه خواست [پناه گیرد]؛ امّا صاحب مغازه، اجازه نداد و او را پس زد.

[علی(ع)] فرمود: «ای قنبر! او را نزد من آور».

پس با تازیانه او را ادب کرد و فرمود: «تو را نزدم از آن رو که مرا پس زدی؛ بلکه تو را زدم تا مبادا مسلمانی ناتوان را بیرون اندازی و برخی اعضایش بشکند و بر عهده ات آید».

از آن جا نیز گذشت تا به بازار کرباس فروشان رسید و به مردی زیباروی، برخورد. پس فرمود: «ای مرد! آیا دو لباس با قیمت پنج درهم، نزد تو هست؟».

مرد به پا خاست و گفت: ای امیر مؤمنان! خواسته ات نزد من است. چون مردْ او را شناخت، از او گذشت و به جوانی رسید و فرمود: «ای جوان! آیا دو لباس به پنج درهم داری؟».

گفت: بلی.

دو لباس ستانْد، یکی به سه درهم، و دیگری به دو درهم. سپس فرمود: «ای قنبر! لباس سه درهمی را بردار».

قنبر گفت: شما بدان سزاوارتری. منبر می روی و برای مردم، سخنرانی می کنی.

فرمود: «و تو جوانی و خواسته های جوانی داری، و من، از پروردگارم شرم می کنم که بر تو برتری جویم. از پیامبر خدا شنیدم که می فرمود: بپوشانید بردگان را از آنچه خود می پوشید، و بخورانید به آنان، از آنچه خود می خورید ».

وقتی لباس را پوشید، دستش را در آن دراز کرد و دریافت که از انگشتانش بلندتر است. فرمود: «زیادی را بِبُر». آن را بُرید.

جوان گفت: نزدیک آی تا آن را سردوزی کنم.

فرمود: «بگذار همان طور باشد؛ چرا که زندگی زودتر از این، به سر آید».


[۱]. مکارم الأخلاق ج ۱ ص ۲۲۴ ح ۶۵۹، دانش نامه امیرالمؤمنین(ع) ج ۴ ص ۹۸.