احادیث داستانی دعا برای گناهکاران

در این ماجرا حضرت ابراهیم(ع) برای مؤمنان گناهکار دعا کرده تا گناهانشان آمرزیده شود و این دعا به هدف اجابت رسیده است.

الإمام الباقر(ع):

خَرَجَ إبراهیمُ(ع) ذاتَ یومٍ یسیرُ فِی البِلادِ لِیعتَبِرَ فَمَرَّ بِفَلاةٍ مِنَ الأَرضِ فَإِذا هُوَ بِرَجُلٍ قائِمٍ یصَلّی قَد قَطَعَ إلَی السَّماءِ صَوتَهُ ولِباسُهُ شَعَرٌ، فَوَقَفَ عَلَیهِ إبراهیمُ(ع) فَعَجِبَ مِنهُ وجَلَسَ ینتَظِرُ فَراغَهُ، فَلَمّا طالَ ذلِک عَلَیهِ حَرَّکهُ بِیدِهِ وقالَ لَهُ: إنَّ لی حاجَةً فَخَفِّف، قالَ: فَخَفَّفَ الرَّجُلُ وجَلَسَ إبراهیمُ، فَقالَ له إبراهیمُ(ع): لِمَن تُصَلّی؟

فَقالَ: لإِلهِ إبراهیمَ.

فَقالَ: ومَن إلهُ إبراهیمَ؟

قالَ: الَّذی خَلَقَک وخَلَقَنی.

فَقالَ لَهُ إبراهیمُ: لَقَد أعجَبَنی نَحوُک وأ نَا اُحِبُّ أن اُؤاخِیک فِی اللّهِ عز و جل، فَأَینَ مَنزِلُک إذا أرَدتُ زِیارَتَک ولِقاءَک؟

فَقالَ لَهُ الرَّجُلُ: مَنزِلی خَلفَ النُّطفَةِ ـ وأشارَ بِیدِهِ إلَی البَحرِ ـ وأمّا مُصَلاّی فَهذَا المَوضِعُ تُصیبُنی فیهِ إذا أرَدتَنی إن شاءَ اللّهُ، ثُمَّ قالَ الرَّجُلُ لاِءِبراهیمَ: لَک حاجَةٌ؟

فَقالَ إبراهیمُ: نَعَم.

فَقالَ الرَّجُلُ: وما هِی؟

قالَ لَهُ: تَدعُو اللّهَ واُؤَمِّنُ أنَا عَلی دُعائِک، أو أدعو أ نَا وتُؤَمِّنُ أنتَ عَلی دُعائی؟

فَقالَ لَهُ الرَّجُلُ: وفیمَ نَدعُو اللّهَ؟

قالَ لَهُ إبراهیمُ: لِلمُذنِبینَ المُؤمِنینَ.

فَقالَ الرَّجُلُ: لا.

فَقالَ إبراهیمُ: ولِمَ؟

فَقالَ: لأَنّی دَعَوتُ اللّهَ مُنذُ ثَلاثِ سِنینَ بِدَعوَةٍ لَم أرَ إجابَتَها إلَی السّاعَةِ، وأ نَا أستَحیی مِنَ اللّهِ عز و جل أن أدعُوَهُ بِدَعوَةٍ حَتّی أعلَمَ أنَّهُ قَد أجابَنی.

فَقالَ إبراهیمُ: وفیما دَعَوتَهُ؟

فَقالَ لَهُ الرَّجُلُ: إنّی لَفی مُصَلاّی هذا ذاتَ یومٍ إذ مَرَّ بی غُلامُ أروَعُ، النّورُ یطلُعُ مِن جَبهَتِهِ، لَهُ ذُؤابَةٌ مِن خَلفِهِ، وَمَعَهُ بَقَرٌ یسوقُها، کأَنَّما دُهِنَت دَهنا، وغَنَمٌ یسوقُها کأَنَّما دُخِسَت دَخساً. قالَ: فَأَعجَبَنی ما رَأیتُ مِنهُ، فَقُلتُ: یا غُلامُ، لِمَن هذا البَقَرُ وَالغَنَمُ؟

فَقالَ: لی.

فَقُلتُ: ومَن أنتَ؟

فَقالَ: أ نَا إسماعیلُ بنُ إبراهیمَ خَلیلِ الرَّحمنِ عز و جل . فَدَعَوتُ اللّهَ عز و جل عِندَ ذلِک وسَأَلتُهُ أن یرِینی خَلیلَهُ.

فَقالَ لَهُ إبراهیمُ(ع): فَأَ نَا إبراهیمُ خَلیلُ الرَّحمنِ، وذلِک الغُلامُ ابنی.

فَقالَ لَهُ الرَّجُلُ عِندَ ذلِک: الحَمدُ لِلّهِ رَبِّ العالَمینَ، الَّذی أجابَ دَعوَتی، قالَ: ثُمَّ قَبَّلَ الرَّجُلُ صَفحَتَی وَجهِ إبراهیمَ وعانَقَهُ، ثُمَّ قالَ: الآنَ فَقُم وَادعُ حَتّی اُؤَمِّنَ عَلی دُعائِک، فَدَعا إبراهیمُ(ع)لِلمُؤمِنینَ والمُؤمِناتِ المُذنِبینَ مِن یومِهِ ذلِک إلی یومِ القِیامَةِ بِالمَغفِرَةِ وَالرِّضا عَنهُم، قالَ: وأمَّنَ الرَّجُلُ عَلی دُعائِهِ.

فَقالَ أبو جَعفَرٍ(ع): فَدَعوَةُ إبراهیمَ بالِغَةٌ لِلمُؤمِنینَ المُذنِبینَ مِن شیعَتِنا إلی یومِ القِیامَةِ. [۱]

امام باقر(ع):

روزی ابراهیم(ع) برای عبرت گرفتن به سیاحت در شهرها پرداخت. از سرزمینی گذشت و مردی را دید که ایستاده است و نماز می گزارد، صدایش را به آسمان بلند کرده و لباسش از موست.

ابراهیم(ع)، نزد او ایستاد و از او شگفت زده شد و منتظر فراغت وی از عبادت شد. چون نمازش طولانی شد، ابراهیم(ع) با دست، تکانَش داد و گفت: «[نماز خود را] کوتاه کن که مرا خواسته ای است».

مرد، [نمازش را] کوتاه کرد. ابراهیم(ع) نشست و به وی گفت: «برای چه کسی نماز می خوانی».

گفت: برای خدای ابراهیم.

گفت: «خدای ابراهیم کیست؟».

گفت: آن که تو و مرا آفرید.

سپس ابراهیم(ع) به وی گفت: «از روش عبادت تو خوشم آمده است و من دوست می دارم با تو در راه خدای عز و جل برادری کنم. اگر خواستم تو را زیارت و ملاقات کنم، خانه ات کجاست؟».

مرد گفت: خانه ام پشت این دریاست ـ و با دستش به دریا اشاره کرد ـ و محلّ عبادتم همین جاست. گفت هرگاه خواستی، مرا همین جا می یابی، إن شاءاللّه.

سپس، مرد به ابراهیم(ع) گفت: خواسته ای داری؟

ابراهیم(ع) گفت: «بلی».

مرد گفت: چیست؟

ابراهیم(ع) گفت: «تو، خدا را بخوانی و من بر دعایت آمین بگویم یا من، خدا را بخوانم و تو بر دعایم آمین بگویی».

مرد گفت: درباره چه خدا را بخوانم؟

ابراهیم(ع) گفت: «برای مؤمنان گنهکار».

مرد گفت: نه.

ابراهیم(ع) پرسید: «چرا؟»

مرد گفت: سه سال است که خدا را به خواسته ای می خوانم و تا این لحظه، آن را مستحبات نیافته ام و از خداوند عز و جل خجالت می کشم که او را به خواسته ای دیگر بخوانم، مگر بدانم خواسته ام را اجابت کرده است.

ابراهیم(ع) گفت: «درباره چه دعا کردی؟».

مرد گفت: روزی در همین محلّ عبادت بودم که جوانی زیباروی که نور از پیشانی اش می تابید و گیسوانش از پشت فرو ریخته بود، از کنارم گذشت، و گاوی ـ که گویی روغن به بدنش مالیده بودند ـ و گله ای از گوسفندان پرگوشت، با خود داشت و آنها را به پیش می برد. آنچه از وی دیدم، مرا خوش آمد. پرسیدم: ای جوان! این گاو و گله گوسفند از کیست؟

گفت: از خودم.

پرسیدم: تو کیستی؟

گفت: من، اسماعیل پسر ابراهیم خلیل الرحمان هستم. در آن هنگام، خداوند عز و جل را خواندم که خلیلش را به من نشان دهد.

گفت: «من، ابراهیم خلیل الرحمان هستم و آن جوان، پسرم است».

مرد در این هنگام گفت: سپاس، خدایی را که پروردگار جهانیان است؛ او که خواسته ام را اجابت کرد. آن گاه، پیشانی ابراهیم(ع) را بوسید و با وی مُعانقه (دیده بوسی) کرد. سپس گفت: اینک آماده ام. تو دعا کن تا من، دعایت را آمین گویم.

ابراهیم(ع) برای زنان و مردان مؤمن گنهکار، از آن روز تا روز قیامت، درخواست بخشش و خشنودی خداوند را کرد و مرد، بر دعایش آمین گفت.

امام باقر(ع) فرمود: «دعای ابراهیم به مؤمنان گنهکار از شیعیان ما تا روز قیامت هم می رسد».


[۱]. کمال الدین ص ۱۴۰ ح ۸، حکمت نامه جوان ص ۳۰۶.