احادیث داستانی داستان اصحاب کهف

بخشی از ماجرای اصحاب کهف در این حدیث آمده است.

الإمام الصادق(ع):

إنَّ أصحابَ الکهفِ وَالرَّقیمِ کانوا فی زَمَنِ مَلِک جَبّارٍ عاتٍ وکانَ یدعو أهلَ مَملَکتِهِ إلی عِبادَةِ الأَصنامِ، فَمَن لَم یجِبهُ قَتَلَهُ، وکانَ هؤُلاءِ قَوما مُؤمِنینَ یعبُدونَ اللّهَ عز و جل ووَکلَ المَلِک بِبابِ المَدینَةِ وُکلاءَ ولَم یدَع أحَدا یخرُجُ حَتّی یسجُدَ لِلأَصنامِ، فَخَرَجَ هؤُلاءِ بِحیلَةِ الصَّیدِ وَذلِک أنَّهُم مَرّوا بِراعٍ فی طَریقِهِم فَدَعَوهُ إلی أمرِهِم فَلَم یجِبهُم وکانَ مَعَ الرّاعی کلبٌ فَأَجابَهُمُ الکلبُ وخَرَجَ مَعَهُم... فَلَمّا أمسَوا دَخَلوا ذلِک الکهفَ وَالکلبُ مَعَهُم، فَأَلقَی اللّهُ عَلَیهِمُ النُّعاسَ کما قالَ اللّهُ تَعالی: «فَضَرَبْنَا عَلَی ءَاذَانِهِمْ فِی الْکهْفِ سِنِینَ عَدَدًا»، فَناموا حَتّی أهلَک اللّهُ ذلِک المَلِک وأهلَ مَملَکتِهِ، وذَهَبَ ذلِک الزَّمانُ وجاءَ زَمانٌ آخَرُ وقَومٌ آخَرونَ، ثُمَّ انتَبَهوا فَقَال بَعضُهُم لِبَعضٍ: کم نِمنا هاهُنا؟ فَنَظَروا إلَی الشَّمسِ قَدِ ارتَفَعَت فَقالوا: نِمنا یوما أو بَعضَ یومٍ، ثُمَّ قالوا لِواحِدٍ مِنهُم: خُذ هذَا الوَرَقَ وَادخُلِ المَدینَةَ مُتَنَکرا لا یعرِفوک فَاشتَرِ لَنا طَعاما؛ فَإِنَّهُم إن عَلِموا بِنا وعَرَفونا یقتُلونا أو یرُدّونا فی دینِهِم، فَجاءَ ذلِک الرَّجُلُ فَرَأی مَدینَةً بِخِلافِ الَّذی عَهِدَها ورَأی قَوما بِخِلافِ اُولئِک لَم یعرِفهُم ولَم یعرِفوا لُغَتَهُ ولَم یعرِف لُغَتَهُم.

فَقالوا لَهُ: مَن أنتَ، ومِن أینَ جِئتَ؟ فَأَخبَرَهُم فَخَرَجَ مَلِک تِلک المَدینَةِ مَعَ أصحابِهِ وَالرَّجُلُ مَعَهُم حَتّی وَقَفوا عَلی بابِ الکهفِ وأقبَلوا یتَطَلَّعونَ فیهِ، فَقالَ بَعضُهُم: هؤُلاءِ ثَلاثَةٌ ورابِعُهُم کلبُهُم.

وقالَ بَعضُهُم: خَمسَةٌ وسادِسُهُم کلبُهُم.

وقالَ بَعضُهُم: هُم سَبعَةٌ وثامِنُهُم کلبُهُم وحَجَبَهُمُ اللّهُ عز و جل بِحِجابٍ مِنَ الرُّعبِ فَلَم یکن أحَدٌ یقدَمُ بِالدُّخولِ عَلَیهِم غَیرُ صاحِبِهِم، فَإِنَّهُ لَمّا دَخَلَ إلَیهِم وَجَدَهم خائِفینَ أن یکونَ أصحابُ دَقیانوسَ شَعَروا بِهِم فَأَخبَرَهُم صاحِبُهُم أنَّهُم کانوا نائِمینَ هذَا الزَّمنَ الطَّویلَ، وأنَّهُم آیةٌ لِلنّاسِ فَبَکوا وسَأَلُوا اللّهَ تَعالی أن یعیدَهُم إلی مَضاجِعِهِم نائِمینَ کما کانوا.

ثُمَّ قالَ المَلِک: ینبَغی أن نَبنِی هاهُنَا مَسجِدا ونَزورَهُ فَإِنَّ هؤُلاءِ قَومٌ مُؤمِنونَ، فَلَهُم فی کلِّ سَنَةٍ نَقلَتانِ ینامونَ سِتَّةَ أشهُرٍ عَلی جُنوبِهِمُ الیمنی، وسِتَّةَ أشهُرٍ عَلی جُنوبِهِمُ الیسری، وَالکلبُ مَعَهُم قَد بَسَطَ ذِراعَیهِ بِفِناءِ الکهفِ.[۱]

امام صادق(ع):

اصحاب کهف و رقیم، در زمان پادشاهی جبّار و طغیانگر، زندگی می کردند. وی، مردم سرزمینش را به پرستش بت ها فرا می خواند و هر کس اجابت نمی کرد، او را می کشت. اینان، مردمانی مؤمن بودند که خداوند عز و جل را پرستش می کردند. پادشاه، بر دروازه شهر، نمایندگانی گماشت و نمی گذاشت کسی بیرون برود، مگر بر بت ها سجده کند.

آنان، با به بهانه شکار، بیرون رفتند. در میان راه، بر چوپانی گذشتند. وی را به کیش خود دعوت کردند؛ ولی چوپان، اجابت نکرد. با چوپان، سگی بود و سگ، اجابت کرد و با آنان بیرون رفت.... چون شب شد، بدان غار داخل شدند و سگ، همراه آنان بود. خداوند، بر آنان خوابی مستولی کرد، چنان که در قرآن فرموده است: «پس در آن غار، سالیانی چند بر گوش هایشان پرده زدیم».

آنان، خوابیدند تا خداوند، آن پادشاه و مردمانش را نابود ساخت. آن دوران، سپری شد و دوره جدید و مردمانی جدید آمدند. آن گاه، آنان از خواب برخاستند. به یکدیگر گفتند: چه قدر در این جا خوابیدیم؟ به خورشید نگریستند که بالا آمده بود و گفتند: یک روز یا پاره ای از روز. آن گاه به یکی از خود گفتند: این پول را بگیر و به صورت ناشناس، وارد شهر شو تا تو را نشناسند و برای ما غذایی تهیه کن؛ چرا که اگر از ما اطّلاع یابند و ما را بشناسند، خواهند کشت و یا به دین خود برمی گردانند.

آن مرد آمد و شهر را به گونه ای دیگر یافت و مردمان را بر خلاف مردمان زمان خود دید. آنان را نمی شناخت و آنان، زبان او را نمی فهمیدند و وی، زبان آنان را نمی فهمید. مردم به وی گفتند: کیستی و از کجا آمده ای؟

داستان را به آنان گفت. پادشاه و مردم شهر، همراه آن مرد از شهر بیرون آمده، بر درِ غار ایستادند و به درون، سر می کشیدند. برخی گفتند: «آنان، سه نفرند و چهارمِ آنان سگ آنهاست» و برخی گفتند: «پنج نفرند و سگشان، ششمین آنهاست» و برخی گفتند: «هفت نفرند و سگشان هشتمین آنهاست».

خداوند عز و جل، پرده ای از ترس و رُعب را حجاب آنان قرار داد و کسی جرئت وارد شدن نداشت، جز رفیق آنها. وقتی او داخل غار شد، یارانش در هراس و ترس دید که مبادا یاران دقیانوس بر آنان دست یافته اند. وی به آنان گزارش داد که این مدّت طولانی در خواب بوده اند و آنان برای مردم، نشانه اند. همه گریستند و از خداوند خواستند که آنان را به خواب برگرداند، چنان که در خواب بودند. پادشاه گفت: سزاوار است در این جا مسجدی بسازیم و آن را زیارت کنیم؛ چرا که اینها مردمانی مؤمن اند.

آنان، در هر سال، دو بار حرکت می کردند، شش ماه بر پهلوی راست می خوابیدند و شش ماه بر پهلوی چپ، و سگ به همراه آنان، دست هایش را بر درِ غار، پهن کرده بود.


[۱]. تفسیر القمّی ج ۲ ص ۳۲، حکمت نامه جوان ص ۳۴۲.