احادیث داستانی ماجرای یوسف

داستان حضرت یوسف در این حدیث آمده است.

تفسیر العیاشی عن أبی بصیر عن الإمام الباقر(ع):

اِشتَدَّ حُزنُهُ ـ یعنی یعقوبَ ـ حَتّی تَقَوَّسَ ظَهرُهُ، وأَدبَرَتِ الدُّنیا عَن یعقوبَ ووُلدِهِ حَتَّی احتاجوا حاجَةً شَدیدَةً، وفَنِیت میرَتُهُم، فَعِندَ ذلِک قالَ یعقوبُ لِوُلدِهِ:«اذْهَبُواْ فَتَحَسَّسُواْ مِن یوسُفَ وَ أَخِیهِ وَ لَا تَاْیئسُواْ مِن رَّوْحِ اللَّهِ إِنَّهُ لَا یاْیئسُ مِن رَّوْحِ اللَّهِ إِلَّا الْقَوْمُ الْکافِرُونَ»[۱]. فَخَرَجَ مِنهُم نَفَرٌ وبَعَثَ مَعَهُم بِبِضاعَةٍ یسیرَةٍ، وکتَبَ مَعَهُم کتابا إلی عَزیزِ مِصَر یتَعَطَّفُهُ عَلی نَفسِهِ ووُلدِهِ، وأَوصی وُلدَهُ أن یبدوا بِدَفعِ کتابِهِ قَبلَ البِضاعَةِ، فَکتَبَ:

بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحیمِ، إلی عَزیزِ مِصرَ و مُظهِرِ العَدلِ ومُوفِی الکیلِ، مِن یعقوبَ بنِ إسحاقَ بنِ إبراهیمَ خَلیلِ اللّهِ صاحِبِ نُمرودَ، الَّذی جَمَعَ لِاءِبراهیمَ الحَطَبَ وَالنّارَ لِیحرِقَهُ بِها، فَجَعَلَهَا اللّهُ عَلَیهِ بَردا وسَلاما وأَنجاهُ مِنها، اُخبِرُک أیهَا العَزیزُ، إنّا أهلُ بَیتٍ قَدیمٍ لَم یزَلِ البَلاءُ إلَینا سَریعا مِنَ اللّهِ؛ لِیبلُوَنا بِذلِک عِندَ السَّرّاءِ وَالضَّرّاءِ، وأَنَّ مَصائِبَ تَتابَعَت عَلَی مُنذُ عِشرینَ سَنَةً، أوَّلُها أنَّهُ کانَ لِی ابنٌ سَمَّیتُهُ یوسُفَ، وکانَ سُروری مِن بَینِ وُلدی وقُرَّةَ عَینی وثَمَرَةَ فُؤادی، وإنَّ إخوَتَهُ مِن غَیرِ اُمِّهِ سَأَلونی أن أبعَثَهُ مَعَهُم یرتَعُ ویلعَبُ، فَبَعَثتُهُ مَعَهُم بُکرَةً، وإنَّهُم جاؤونی عِشاءً یبکونَ، وجاؤونی عَلی قَمیصِهِ بِدَمٍ کذِبٍ فَزَعَموا أنَّ الذِّئبَ أکلَهُ، فَاشتَدَّ لِفَقدِهِ حُزنی وکثُرَ عَلی فِراقِهِ بُکائی، حَتَّی ابیضَّت عَینای مِنَ الحُزنِ.

وإنَّهُ کانَ لَهُ أخٌ مِن خالَتِهِ، وکنتُ بِهِ مُعجَبا وعَلَیهِ رَفیقا، وکانَ لی أنیسا، وکنتُ إذا ذَکرتُ یوسُفَ ضَمَمتُهُ إلی صَدری فَیسکنُ بَعضُ ما أجِدُ فی صَدری، وإنَّ إخوَتَهُ ذَکروا لی أنَّک أیهَا العَزیزُ سَأَلتَهُم عَنهُ وأَمَرتَهُم أن یأتوک بِهِ، وإن لَم یأتوک بِهِ مَنَعتَهُمُ المیرَةَ لَنا مِنَ القَمحِ مِن مِصرَ، فَبَعَثتُهُ مَعَهُم لِیمتاروا لَنا قَمحا، فَرَجَعوا إلَی فَلَیسَ هُوَ مَعَهُم، وذَکروا أنَّهُ سَرَقَ مِکیالَ المَلِک! ونَحنُ أهلُ بَیتٍ لا نَسرِقُ، وقَد حَبَستَهُ وفَجَعتَنی بِهِ، وقَدِ اشتَدَّ لِفِراقِهِ حُزنی حَتّی تَقَوَّسَ لِذلِک ظَهری، وعَظُمَت بِهِ مُصیبَتی مَعَ مَصائِبَ مُتَتابِعاتٍ عَلَی، فَمُنَّ عَلَی بِتَخلِیةِ سَبیلِهِ وإطلاقِهِ مِن مَحبَسِهِ، وطَیب لَنَا القَمحَ، وَاسمَح لَنا فِی السِّعرِ، وعَجِّل بِسَراحِ آلِ یعقوبَ.

فَلَمّا مَضی وُلدُ یعقوبَ مِن عِندِهِ نَحوَ مِصرَ بِکتابِهِ، نَزَلَ جَبرَئیلُ عَلی یعقوبَ فَقالَ لَهُ: یا یعقوبُ، إنَّ رَبَّک یقولُ لَک: مَنِ ابتَلاک بِمَصائِبِک الَّتی کتَبتَ بِها إلی عَزیزِ مِصرَ؟ قالَ یعقوبُ: أنتَ بَلَوتَنی بِها عُقوبَةً مِنک وأَدَبا لی، قالَ اللّهُ: فَهَل کانَ یقدِرُ عَلی صَرفِها عَنک أحَدٌ غَیری؟ قالَ یعقوبُ: اللّهُمَّ لا، قالَ: أفَمَا استَحییتَ مِنّی حینَ شَکوتَ مَصائِبَک إلی غَیری ولَم تَستَغِث بی وتَشکو ما بِک إلَی؟

فَقالَ یعقوبُ: أستَغفِرُک یا إلهی وأَتوبُ إلَیک، وأَشکو بَثّی وحُزنی إلَیک. فَقالَ اللّهُ تَبارَک وتَعالی: قَد بَلَغتُ بِک یا یعقوبُ وبِوُلدِک الخاطِئینَ الغایةَ فی أدَبی، ولَو کنتَ یا یعقوبُ شَکوتَ مَصائِبَک إلَی عِندَ نُزولِها بِک، وَاستَغفَرتَ وتُبتَ إلَی مِن ذَنبِک، لَصَرَفتُها عَنک بَعدَ تَقدیری إیاها عَلَیک، ولکنَّ الشَّیطانَ أنساک ذِکری، فَصِرتَ إلَی القُنوطِ مِن رَحمَتی، وأَنَا اللّهُ الجَوادُ الکریمُ، اُحِبُّ عِبادِی المُستَغفِرینَ التّائِبینَ الرّاغِبینَ إلَی فیما عِندی.

یا یعقوبُ، أنَا رادٌّ إلَیک یوسُفَ وأَخاهُ، ومُعیدٌ إلَیک ما ذَهَبَ مِن مالِک ولَحمِک ودَمِک، ورادٌّ إلَیک بَصَرَک، ومُقَوِّمٌ لَک ظَهرَک، فَطِب نَفسا وقَرَّ عَینا، وإنَّ الَّذی فَعَلتُهُ بِک کانَ أدَبا مِنّی لَک، فَاقبَل أدَبی.

قالَ: ومَضی وُلدُ یعقوبَ بِکتابِهِ نَحوَ مِصرَ، حَتّی دَخَلوا عَلی یوسُفَ فی دارِ المَملَکةِ فَقالوا:«یاأَیهَا الْعَزِیزُ مَسَّنَا وَ أَهْلَنَا الضُّرُّ وَ جِئْنَا بِبِضَاعَةٍ مُّزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْکیلَ وَ تَصَدَّقْ عَلَینَا»[۲] بِأَخینَا ابنِ یامینَ، وهذا کتابُ أبینا یعقوبَ إلَیک فی أمرِهِ، یسأَ لُک تَخلِیةَ سَبیلِهِ وأَن تَمُنَّ بِهِ عَلَیهِ.

قالَ: فَأَخَذَ یوسُفُ کتابَ یعقوبَ، فَقَبَّلَهُ ووَضَعَهُ عَلی عَینَیهِ، وبَکی وَانتَحَبَ حَتّی بَلَّت دُموعُهُ القَمیصَ الَّذی عَلَیهِ، ثُمَّ أقبَلَ عَلَیهِم فَقالَ:«هَلْ عَلِمْتُم مَّا فَعَلْتُم بِیوسُفَ»[۳] مِن قَبلُ وأَخیهِ مِن بَعدُ؟«قَالُواْ أَءِنَّک لَأَنتَ یوسُفُ قَالَ أَنَا یوسُفُ وَ هَذَا أَخِی قَدْ مَنَّ اللَّهُ عَلَینَا»[۴]،«قَالُواْ تَاللَّهِ لَقَدْ ءَاثَرَک اللَّهُ عَلَینَا»[۵] فَلا تَفضَحنا ولا تُعاقِبنَا الیومَ وَاغفِر لَنا،«قَالَ لَا تَثْرِیبَ عَلَیکمُ الْیوْمَ یغْفِرُ اللَّهُ لَکمْ»[۶].[۷]

تفسیر العیاشی ـ به نقل از ابو بصیر، از امام باقر(ع) ـ:

اندوه او ـ یعنی یعقوب ـ شدّت گرفت، چندان که پشتش خمیده گشت. دنیا از یعقوب و فرزندان او برگشت، به طوری که سخت نیازمند شدند و آذوقه شان تمام شد. در این وقت، یعقوب به فرزندانش گفت: «بروید و از یوسف و برادرش کسب خبر کنید و از لطف خدا نومید نگردید، که از لطف خدا نومید نمی شود، مگر گروه کافران».

پس شماری از آنان خارج شدند و یعقوب، سرمایه ای اندک همراه آنان کرد و نامه ای در باره اوضاع رقّت انگیز خود و فرزندانش به عزیز مصر نوشت و به فرزندانش سفارش کرد که پیش از دادن مال التجاره، نامه او را به عزیز بدهند. او چنین نوشت: «به نام خدای مهرگستر مهربان. به عزیز مصر و گستراننده داد و دهنده پیمانه به کمال، از یعقوب بن اسحاق بن ابراهیم خلیل اللّه و هم روزگار نمرود؛ همو که هیمه و آتش فراهم ساخت تا ابراهیم را در آن بسوزاند؛ لیکن خداوند، آن آتش را بر او سرد و بی گزند ساخت و از آن نجاتش داد. به آگاهی عزیز می رساند که ما خاندانی قدیمی هستیم که همواره بلا از جانب خداوند به سوی ما می شتافته است تا بِدان وسیله ما را در خوشی و ناخوشی بیازماید.

بیست سالی است که مصیبت پشت مصیبت بر من می رسد. نخستینِ آنها وقتی بر من رسید که پسری داشتم به نام یوسف. او سوگلی من در میان فرزندانم و نور دیده و میوه دلم بود. روزی برادران نامادری اش از من خواستند او را همراه ایشان بفرستم تا تفریح و بازی کند. من هم صبحگاهان، او را با آنان فرستادم؛ ولی شامگاهان، گریان نزدم آمدند و پیراهنش را که با خونی دروغین آغشته بود، برایم آوردند و گفتند: گرگ، او را خورده است. با از دست دادن او، چنان غمی بر من مستولی شد و در فراق او چندان گریستم که چشم هایم از اندوه، سفید گشتند.

او برادری از خاله اش داشت که به او نیز علاقه مند بودم و انیس و همدم من بود، به طوری که هر گاه به یاد یوسف می افتادم، او را به سینه ام می چسباندم و کمی آرام می گرفتم. برادرانش به من گفتند که تو ـ ای عزیز ـ او را از آنان مطالبه کرده ای و دستور داده ای وی را نزد تو بیاورند و اگر نیاورند، به آنان آذوقه گندم مصر نمی دهی. من هم او را با آنان فرستادم تا گندم برایمان بیاورند؛ ولی وقتی باز گشتند، او با آنان نبود، و گفتند که پیمانه پادشاه را دزدیده است، حال آن که ما خاندان، اهل دزدی نیستیم. تو او را نگه داشته ای و مرا دردمند او ساخته ای. از فراق او، چندان اندوهگین شدم که پشتم خمیده شد و مصیبت او و مصیبت های پیاپی ای که بر من وارد شده، غم مرا سنگین و گران کرده است. پس بر من، منّتی گذار و او را آزاد و از محبس رهایش کن، و گندم مرغوب با قیمتی سخاوتمندانه به ما عطا کن، و هر چه زودتر، خاندان یعقوب را بفرست.

چون فرزندان یعقوب با نامه او ره سپار مصر شدند، جبرئیل بر یعقوب نازل گشت و به او گفت: ای یعقوب! پروردگارت به تو می فرماید: «چه کسی تو را به این مصائبی که برای عزیز مصر نوشتی، مبتلا کرد؟».

یعقوب گفت: تو مرا به آنها مبتلا ساختی تا کیفری و تنبیهی از جانب تو بر من باشد.

خدا فرمود: «پس آیا هیچ کس جز من می تواند آن مصائب را از تو دور کند؟».

یعقوب گفت: بار خدایا! نه.

خدا فرمود: «پس آیا شرم نکردی که از مصائبت، به غیر من شکایت کردی و از من کمک نطلبیدی و به من شکایت ننمودی؟».

یعقوب گفت: معبودا! از تو آمرزش می طلبم و به درگاهت توبه می کنم و از غم و اندوهم به تو شِکوه می نمایم.

خدای ـ تبارک و تعالی ـ فرمود: «من تنبیهم را نسبت به تو ـ ای یعقوب ـ و فرزندان خطاکارت به نهایت رساندم، در صورتی که ـ ای یعقوب ـ اگر همان وقت که مصیبت ها بر تو نازل شد، از آنها به من شکایت و از گناهت استغفار و توبه کرده بودی، آنها را پس از آن که بر تو مقدّر کرده بودم، از تو بر می گرداندم؛ لیکن شیطان، مرا از یاد تو برد و تو از رحمت من نومید شدی؛ ولی من خدایی با جود و کرَم هستم و بندگانم را که استغفار و توبه می کنند و ملتمسانه آنچه را نزد من است، از من می خواهند، دوست می دارم.

ای یعقوب! من، یوسف و برادرش را به تو بر می گردانم، و آنچه را از دارایی و گوشت و خون تو رفته است، دوباره به تو می دهم، و بینایی ات را به تو باز می گردانم، و پشتت را راست می سازم. پس خوش حال و شادمان باش. آنچه با تو کردم، برای تنبیه تو بود. پس تنبیه مرا بپذیر».

فرزندان یعقوب با نامه او ره سپار مصر شدند، تا این که به حضور یوسف در کاخ رسیدند و گفتند: «ای عزیز! به ما و خانواده ما آسیب رسیده است و سرمایه ای ناچیز آورده ایم. بنا بر این، پیمانه ما را تمام بده و بر ما تصدّق کن» برادرمان بن یامین را. این، نامه پدرمان یعقوب است که در باره او به تو نوشته است و از تو تقاضا کرده که بر او منت نهی و بنیامین را آزاد کنی.

یوسف، نامه یعقوب را گرفت و بوسید و بر دیده اش نهاد و زار زار گریست، چندان که پیراهن تَنَش از اشکش تَر شد. سپس رو به آنها کرد و گفت: «آیا دانستید که با یوسف چه کردید» قبلاً، و بعدا با برادرش؟

«گفتند: آیا تو خود، یوسفی؟

گفت: من یوسفم و این، برادر من است. به راستی، خدا بر ما منّت نهاده است».

«گفتند: به خدا سوگند که به راستی، خدا تو را بر ما برتری داده است». پس امروز ما را رسوا مساز و مجازاتمان مکن و ما را ببخش.

«گفت: امروز بر شما سرزنشی نیست. خدا شما را می بخشد».


[۱]. یوسف: ۸۷.

[۲]. یوسف: ۸۸.

[۳]. یوسف: ۸۹.

[۴]. یوسف: ۹۰.

[۵]. یوسف: ۹۱.

[۶]. یوسف: ۹۲.

[۷]. تفسیر العیاشی: ج ۲ ص ۱۹۰ ح ۶۵، مجمع البیان: ج ۵ ص ۳۹۹، بحار الأنوار: ج ۱۲ ص ۳۱۲ ح ۱۲۹، دانشنامه قرآن و حدیث، ج ۱۵، ص ۴۶۲.