را دچار فقر علمى مىنمايد و از رسيدن به انسجام لازم براى ارايه نظرى مستدَل محروم مىنمايد.
در ادامه، آنچنان قلم در نگارش دچار اضطراب است، كه از سويى نقش فاعلهاى ديگر را انكار مىكند، تا خداوند را فاعل همه چيز بداند و تفسيرى براى روايات «المعرفةُ صُنع اللَّه» بيابد.
و از سويى ديگر، به نقش انسان و فاعلهاى ديگر، ميدان مىدهد، تا نقش انبيا را توضيح داده باشد.
«پس معرفت خداوند سبحان فقط فعل اوست. هيچكس نمىتواند معرفتى از خداوند سبحان، براى بشر ايجاد كند، نه پيامبران و هاديان الهى، نه عقل و خرد انسانى. البته آنان در رسيدن بندگان به اين معرفت كه فعل پروردگار است نقش مهم دارند و وجود آنها با عدم آنها بر اساس سنّت الهى در حصول اين امر مساوى نيست. انسان معرفت خداوند را به عقل درمىيابد، يعنى خداوند، عقل را به انسان مىبخشد، خود را به انسان عاقل مىشناساند، و آنگاه انسان عاقل با دريافت معرفت او، مؤمن يا كافر مىشود.»
در چند سطر اينگونه ناسازگار سخنراندن! از نفى صريح گرفته تا نقش مهم! و از عدم مطلق توان قواى ادراكى، براى تحصيل معرفت گرفته تا نامساوى بودن وجود و عدم انبيا در ايجاد آن!
وانگهى با انكار نقش عقل و قواى ادراكى براى حصول معرفت گرفته، تا مخاطب بودن انسان عاقل نه ديگران!
و از انكار مطلق نقش انبيا گرفته، تا بهكار گرفتن سنّت الهى جهت منظور نمودن نقش براى تذكرات و تعاليم آنان، همه حكايت از نارسايى مبنايى در نظريهپردازى دارد.
افزون بر اين، توضيحى ارايه نشده كه دريافت معرفت توسط عقل، چگونه