شيخ اسعد حدود سال 635 قمرى از اصفهان به عراق هجرت كرد . وى قبل از آن در سال 633 سفرى نيز به
شيراز داشته است . پس از مهاجرت به عراق در بغداد با علما و فضلا از جمله ابن طاووس تماس داشت و براى آنان حديث نقل مىنمود و به تدريس پرداخت .
بنابراين هجرت شيخ به نجف كه در مقدمه كتاب بدان تصريح نموده در اوائل سال 635 يا اواخر 634 صورت گرفته و سپس به تأليف كتاب مطلع الصباحتين همت گمارده است .
مؤلف هنگام حمله وحشيانه مغول در دستگاه حاكمى در اصفهان كه به نام وى تصريح نكرده ملزم به كار بوده و در قلعه وى زندگى مىكرده است . زمان هجوم مغول ، حاكم به وى دستور مىدهد كه نزد سران مغول رفته پيام انقياد و تبعيت او را از مغولان بدانها ابلاغ نمايد ۱ ، وى از قبول آن سرباز زده و به همين علت ، اموالش مصادره گشته و از كار بركنار و حبس مىگردد تا وى با توسل به امير مؤمنان عليه السلام بالاخره از زندان خلاصى يافته و فورا راهى نجف اشرف مىگردد ۲ .
1.اين مطلب بر صاحب نام و نفوذ بودن شيخ اسعد در زمان وى دلالت مىكند .
2.مؤلف اين داستان را در مقدمه كتابش ذكر كرده كه به جهت حائز بودن برخى از نكات ترجمه خلاصهاى از آن را در اين مقال مىآوريم : وى مىگويد :
هنگامى كه تأليف اين كتاب ارزشمند پايان يافت و قبل از آن موفق به نگارش كتابهايى شده بودم . . اثرات پيرى و فرسودگى را در خود ديدم ، هنگامه آن بود كه از دنيا و اشتغالات آن اعراض نموده و به آخرت و آنچه براى آن ديار مهيا كرده بودم رو آورم ، به جبران عمر گذشته پردازم ، با چشمى گريان شبها به استغفار و خشوع مشغول باشم و روزها با روزه گرفتن از مردمان منقطع گردم ، بارى از خدا مىخواستم كه درهاى توبه و انابه و بازگشت به سوى خودش را ـ كه بهترين بازگشت است ـ نصيبم گرداند .
بارى ، بر اين حالِ خويش ، روآوردن به بارگاه مطهر امير مؤمنان ، وارث پيامبران ، و سيد اوصياء على عليه السلام و يا يكى از مشاهد اولاد معصومينش را مناسب مىدانستم ، ومنتظر بودم روزى از كرم و فضل الهى اين دعا و خواستهام مستجاب گردد تا نسخههاى نوشتههايم را نيز خدمتش معروض بدارم .
در اين اوان بود كه بلاهاى روزگار مانند شب تيره و تار هجوم آورد ، ستاره بدطالعِ كافرانِ ملعون طلوع نموده ، و قوم تاتار از راست و چپ ، شبانگاه و روزهنگام ، حمله كردند ، وگرداگرد مردم را گرفته به قتل و كشتار آنها پرداختند .
از آنجايى كه به دليلهاى صريح وآشكار ، و احاديث صحيحه مىدانستم كه در هنگام شعلهور شدن آتش فتنه بايد به حضرت مهدى عليه السلام رو آورد و به خدمت حضرتش پناه برد و منتظر ظهور مباركش بود ، نيت خود را جزم نمودم كه به مشاهد معظمه و مواضع غيبت حضرتش رو آورم .
پس از اين عزمِ راسخ ، چون در آن اوان در خدمت «مخدوم عراق» بودم ، عزيمت و سفر بدون اجازه و دستور وى ممكن نبود . لذا از وى استجازه نمودم وليك او ابا نمود . هر چه بيشتر اصرار نمودم كمتر سود بخشيد ، تا سه سال از اين واقعه گذشت .
لشكر كفار و قوم تاتار به اصفهان رو آورد . اصفهان علاوه بر آنكه محل سكونت و جايگاه تولد من بود ، خانواده و اولاد و خويشان و دوستان و رفقاى صميمى من نيز در آنجا سكنى داشتند . لشكر مغول مىآمد كه ويران كند و همه چيز را ريشهكن نمايد ، و من كه خدمت مخدوم خود در قلعه رشاقيه بودم مضطرب و نگران بودم ؛ از طرفى بجهت اهل و عيال خود پريشان خاطر ، و از طرفى ديگر بجهت سرمايهاى كه در اين مدت عمر از اسباب واموال دنيوى جمع كرده بودم و همگى در معرض نابودى بود با فكرى مشوش بسر مىبردم .
در اين گيرودار مخدوم ، مرا احضار نموده و از من خواست به پيشواى كافران روآورده و پيام وى را بدو برسانم و از قصور خدمت عذر خواسته آمادگى آنان را جهت گردآورى سربازان و راهاندازى سپاه اعلام نموده و به او خير مقدم بگويم !
با خود گفتم : سبحان اللّه ! عجب مردمان سست ايمانى كه ظلم و ستم در جان آنان رسوخ كرده تا حدى كه به يارى كفر و طغيان بپا خاستهاند و در امر دين خود سهلانگار گشتهاند ، شؤونات دشمنان الهى را بزرگ مىشمارند و خشنودى آنان را بر رضاى پروردگار مقدم مىدارند ، آنگاه به ديگران در يارى كردنِ كفار ، حكم مىرانند و باكى ندارند ! كأنّ اينان براى دنيا خلق شده و به اطاعت از كفر دستور داده شدهاند !
بهرحال مخدوم پيوسته بدنبالم مىفرستاد ، بارى مرا وعده مى داد و گاهى وعيد ، ساعتى به من منزلت و قرب را مىنمود و ساعتى ديگر سختى و عنف .
بالاخره به تنگ آمده گفتم : اى امير ! به خدا قسم ! اگر دستور دهى مرا مورد اهانت قرار داده ويا بكشند وهر آنچه مىخواهى بسرم بياورى ، هرآن براى من گواراتر از آن است كه چشم من بدين ملاعينِ كفّار افتاده وكلام آنان را بشنوم ، بارى من در خدمت شما هستم ، هر چه مىخواهى حكم ران !
امير از اين كلامِ صريح وفصيح ، خشمگين گشته فى الحال دستور داد به بندم كشند ، مرا از منصبم خلع نموده ودستور داد باقيمانده اموالم را ـ از اسباب خانه گرفته تا حيوانات ومواشى ـ مصادره نمودند .
در اين شدت حال ، من آسوده خاطر منتظر الطاف خفيه الهى بودم ودمادم به امير مؤمنان عليه السلام استغاثه مىنمودم ، تا اينكه بارى مخدومم شبى در خواب امير مؤمنان را ديد كه بر بالاى سرش ايستاده شمشيرى برهنه در دست دارد ، او را از پيشانى گرفته وبه زمين مىكشد وتهديد مىكند كه : تو را چه شده است ؟ تا كى مىخواهى به من صداقت نشان ندهى ؟ او را رها كن وإلا با همين شمشير گردنت را مىزنم !
بدين خواب او به خود آمده مرا خدمت خويش فرا خواند و مهر وعطوفت فراوان نمود و وعده داد كه اموال و اسباب غصب شده را برگرداند و جبران مافات را نمايد و زياده از حد انتظار به من ببخشد .
بدين سبب مرا از قلعه خويش نيز آزاد نمود ، من نيز بدون توجه به راست وچپ وپرس وجو از اسباب واموالِ به يغما رفته ، فورا با اهل وعيال به سوى امير مؤمنان وجانشين صالح او حضرت قائم مهدى صلوات اللّه عليهما راهى شديم ، در اين سفر ديگر خوف از مشكلات مسير و تنهايى در طول راه ودورى از احباب وبُعد سفر و بىياورى همراه با دشمنان بسيارى كه در كمين بودند . . همه وهمه مانع نبودند ، چرا كه ماندنم در آنجا خطر بر دينم داشت و اين خطر بسى عظيمتر از خطر جانى است . .