عين ذات بوده باشد ـ چنانكه مىگوييد ـ لازم مىآيد كه تابع عين متبوع و يا لازم عين ملزوم باشد. و شناعت اين قول بر جميع عقلاء ظاهـر است... تحقيق حال در اين مقام نيز همان است... كه اتّصاف واجبالوجود ـ تعالى شأنه ـ به هيچ امرى از امور، ممكن نيست، خواه آن امور سلبى بوده باشد و خواه ايجابى.
سپس قاضى سعيد ـ بعد از تأكيد و تكرار اين مطالب، كه براساس عدم مشابهت حق تعالى با ممكنات بناء كرده است ـ سخن را به اينجا مىرساند كه:
آنچه انبياء عظام و حكماء كبار، واجبالوجود را ـ تعالى شأنه ـ متصف به وصفى ساختند، به جهت عوام و قصور ادراك ايشان است...
غرض ايشان در هر وصفى از اوصاف كه واجبالوجود را متصف به آن داشتهاند، آن است كه او ـ تعالى شأنه ـ متصف به نقيض آن وصف نيست. مثلاً اين كه مىگويند عالم است، اين معنى دارد كه جاهل نيست و قادر است يعنى عاجز نيست... حاصل كلام آن كه جميع آنها فى الحقيقة به سلوب برمىگردد... پس همچنان كه در حديث صحيح آمده است كه: «شىءٌ لا كالاشياء»، واجب الوجود را تعالى شأنه در هيچ چيز مشارك هيچ چيز نمىبايد دانست، تا تشبيه ـ بل تجسيم ـ لازم نيايد. و جميع قدماى حكما همين اعتقاد داشتهاند. و اگر ما متوجه ذكر نصوص ايشان در اين باب شويم، از مقصد خود بازمىمانيم. امّا تيمنا و تبركا حديثى در اين باب ذكر مىكنيم تا باعث تنبيه متأخرين ـ كه منكر طريقه مذكورهاند ـ گردد، بحوله و قوّته.
بدانكه در كافى روايت شده از محمد بن جعفر از ابى الحسن عليه السلام كلامى به اين عبارت كه:
«قال: سمعت اباالحسن عليه السلام يقول: مالى رأيتك عند عبدالرحمن بن يعقوب؟ فقال: انّه خالى. فقال: انّه يقول فى الله قولاً عظيما، يصف الله تعالى و هو لا يوصف. فامّا جلست معه و تركتنا، و امّا جلست معنا وتركته. فقلت: و هو يقول ما شاء، اىّ شىء علىّ منه اذا لم اَقل بقوله؟ فقال ابوالحسن عليه السلام : انّا نخاف اَن تنزل به نقمة