خدا و نقص خود را مىبيند. همچنين بقاى خدا و ذلّت خود، نيز غناى او و فقر خود را مىيابد. بلكه وجودِ به عاريت گرفته شده خود را در جنب وجود كامل او هيچ مىبيند و قدرت ناقص خود را در كنار قدرت كامل خدا، عجز مىيابد. بلكه از اراده و علم و قدرت خود تهى مىشود و اراده و قدرت خدا در او تصرف مىكند. پس او چيزى نمىخواهد، جز آنچه خدا بخواهد و جز اراده او اراده نمىكند. درنتيجه، در اشياء با قدرت خدا تصرف مىكند، مردهها را زنده مىكند، خورشيد را بر مىگرداند و ماه را دو نيم مىكند، همانطور كه امير المؤمنين عليه السلام فرمود: «درِ خيبر را نه به نيروى جسمانى بلكه با نيروى الهى از جاى كندم». معنايى كه در مورد فناء در خدا و بقاء بالله مىتوان فهميد كه منافاتى با اصول دين ندارد، همين معناست.
با توجه به اين مطلب روشن است كه عبارت سابق كه ايشان از بعض المحققين نقل كرده و اشكالى در آن ننموده، با تسامح همراه است و فناى ذاتى و اندكاك إنّيّت خلق و رسيدن انسان به مرتبهاى از معرفت كه ديگر بالاتر از آن معرفتى امكان نداشته باشد، سخن درستى نيست. و عدم ازدياد يقين در روايت اميرالمؤمنين عليه السلام هم حكايت از اين معنا نمىكند زيرا ممكن است با وجود ازدياد در مراتب علم و معرفت بر يقين افزوده نشود. امّا با اين همه اين مطلب روشن است كه انسان نسبت به خداوند سبحان از يك نوع معرفت شهودى و عيانى قلبى برخوردار است كه با معرفت عقلى و استدلالى و غايبانه، تفاوت آشكار دارد.
اين معرفت از نظر ايشان، منحصر در انبياء و اولياى الهى عليهم السلام است. ولى با توجه به صريح روايات از اهلبيت عليهم السلام روشن است كه اين معرفت، همان است كه همه انسانها در عالم ارواح و عالم ذرّ، به تعريف خداى سبحان به آن نايل شدهاند و در اين دنيا هم در شرايطى خاص و با اطاعت تامّ و اخلاص كامل قابل حصول است.
اين همان معرفتى است كه مرحوم ميرزا مهدى اصفهانى و شاگردان ايشان ـ چنان كه ذكر خواهيم كرد ـ از آن به عنوان «معرفت فطرى» ياد كرده و حقيقت معرفت انسان را نسبت به خداوند سبحان، به آن منحصر دانستهاند و معتقدند كه اگر آن معرفت نبود،