رأيت شيئاً إلاّ و رأيت الله قبله». ۱
ظهور، به نورِ وجود است و وجودِ مضاف به غير، در مرتبه اول، مضاف به خداست. زيرا نسبت وجود به فاعل، به وجوب و وجدان است و به قابل، به امكان و فقدان. «چيزى را نديدم جز اينكه خدا را پيش از آن ديدم».
اين عبارت ايشان هم مانند عبارت ملاصدرا و ديگران است كه خداى تعالى را عين وجود مىدانند. در نظر آنان، حقيقت وجود، مشترك ميان خلق و خالق است و هركسى كه وجود را درك كند ـ اگر چه در حدّ وجود معلول كه وجود نفس خويش باشد ـ در حقيقت خدا را درك كرده است. بلكه چون وجود خداست يا ظهور و اشراق اوست، در حقيقت خدا، خود را درك كرده است.
در پاورقى ديگرى به همين امر تصريح كرده و مىگويد:
ما هو المحسوس، يدرك بالحسّ. و ما هو المعقول يعقل بالعقل. فما هو فوقها و وراء عالَمي الخلق و الأمر، لا يعلم بهما. «احتجب عن العقول كما احتجب عن الأبصار». فلا يعلم إلاّ بنور مستعار منه. ففي الحقيقة لا يعلم ذاته إلاّ ذاته «توحيده إيّاه توحيده». ۲
محسوس به حسّ درك مىشود و معقول به عقل درك مىشود. و آنچه مافوق عالم امر و خلق است، به حسّ و عقل دانسته نمىشود. «از عقلها پنهان است چنان كه از ديدهها پنهان است». پس خدا دانسته نمىشود، جز به نورى كه از خود او عاريه گرفته شده باشد. پس در حقيقت، ذات خدا را جز ذات او درك نمىكند. «توحيد او خودش را توحيد او است».
بنابراين كسى كه خود را مىيابد، در حقيقت آن را به وجود يافته است. اين شناخت، به وجود و اشراق وجود تحقق پيدا كرده است، پس حتّى خود را هم به وجود يافته است. از سويى وجود، خداست. پس ادراك و ظهور به خداست. درنتيجه شخص در حقيقت، خود را به خدا مىيابد. ولى چون وجود او وجود مضاف است، در حقيقت خدا را در اين