يكى از اين بخشهاىِ سه گانه را به شرح و گزارش نشسته. در پايانِ كتاب نيز افزونهاى بر نهجالبلاغه كه در پارهاى در دستنوشتههاست، آمده است و گزارش شده، و پس از آن گزارشى است از نقشهاىِ انگشترىهاى اميرِمؤمنان عليه السلام كه نويسنده خود برافزوده. (نگر 1 / 42 و 6 / 3075ـ 3091)
يَحيى در متنِ ديباج پارهاى از اشكالات را در قالبِ «پرسش» و «پاسخ» و زيرِ سرنويسهايى از همين دست، مورد بحث قرار داده است. (نگر 1 / 42؛ و نمونه را، نگر 3 / 1456)
وى به شرحِ نهجالبلاغهىِ شريف علىّبنناصر حُسَينى، موسوم به اعلام نهجالبلاغه، نظر داشته و گاه به نقدِ گفتارها و راىهاى اين شارح كوشيده است. (نگر: 1 / 42)
يحيى با آنكه حجمِ انبوهى از موادِّ دانشهاىِ نقلى را در الدّيباج الوَضى در ميان آورده، اغلب از منابع و مآخذِ خود نامى نمىبَرَد و در گفتاوردِها به عباراتى چون «و يحكَى» يا «حُكِىَ» يا «يُروَى» يا «رُوِىَ» و مانند آن بسنده مىكند. گاه نيز نامِ گوينده را مىبَرَد بىآنكه به مأخذِ گفتار و نامِ كتابِ آن گوينده تصريح نمايد. نمونه را، مىگويد كه: قاضى عبدالجبّاربنِ احمد چُنين و چُنان باز گفته است و خواننده نمىداند كه مرد پُرنويسى چون قاضى عبدالجبّار در كداميك از نگارشهايش چُنين سخنى به ميان آورده است؛ اگرچه پس از جستوجو روشن مىشود سرچشمهى گفتآوردِ يَحيىبنِحمزة كتابِ مُغْنىِ قاضى عبدالجبّار است كه نويسندهى الدّيباج الوضى به ويژه در پُرسمانهاىِ امامت و رخدادهاىِ روزگار عثمان و گزارشِ كردارهاىِ طَلْحَه و زُبَير و عايشه و معاويه و اهلِ جَمَل و اهلِ شام بسيار بر آن كتاب اعتماد نموده (نگر: 1 / 43 و 44) فىالجمله، منابع و مآخذى كه در الدّيباج الوَضى به روشنى از آنها نام رفته است، اندك شماراند. (نگر: 1 / 44)
ديدگاههاىِ حتّى جزئىِ نويسندهى الدّيباج الوَضىـ كه بايد به جاىِ خود موردِ بررسى و تحليلى فراخ دامنه قرار گيردـ، اگرچه به تفاريق در اينسو و آنسوىِ كتاب پراكنده است، به ويژه چون نمودارِ دينْنگرىِ زيدى در عهودِ متأخّر مىباشد، شايانِ باريكبينىِ بسيار است.