توحيد از ديدگاه قرآن و نهج ‏البلاغه (3) - صفحه 13

نيست.»(كليد بهشت ص 56)
همچنين مى‏نويسد:
«مفهوم موجود بما هو موجود، مساوى الصدق است با مفهوم ممكن. يعنى هرچه موجود به اين معنى است، البته ممكن الوجود است. به جهت آن كه معنى موجود به اين معنى، چيزى است صاحب وجود، مثل مفهـوم ابيض كه معنى او چيزى است صاحـب بياض . و هـرچه اتصاف به وجود به اين نحـو داشته باشد ـ يعنى چيزى بوده باشد صاحب وجود ـ البته وجود، مغاير ذاتش خواهد بود تا اتّصاف و حمل معقول باشد، چرا كه حمل شى‏ء بر نفس معقول نيست، البته دو چيز مى‏بايد باشد تا حمل متحقّق تواند شد. و هرگاه وجود چيزى غير ذات آن چيز باشد، علت خواهد داشت. به جهت آنكه هرچه ذات و ذاتى چيزى نبوده باشد ناچار علتى خواهد داشت، چنانكه در موضع خود ثابت شده است. و علت آن يا همان ذات است و يا غير آن ذات. و اگر علت همان ذات بوده باشد، لازم مى‏آيد كه شى‏ء علّت نفس خود بوده باشد و اين محال است. پس مى‏بايد كه علت آن غير آن ذات بوده باشد و ممكن الوجود همين معنى دارد. چه ممكن آن است كه در وجود خود محتاج باشد به غير، و هو المطلوب. چون اين مقدمه دانسته شد، معلوم مى‏شود كه مفهوم موجود به معناى مشهور مساوى است با مفهوم ممكن. پس هرچه موجود به اين معنى بوده باشد، البته ممكن الوجود خواهد بود و اتصاف او هم به وجود، نه از اين مقوله خواهد بود، والاّ لازم آيد كه ممكن الوجود باشد و اين محال است. و هرگاه ثابت شد كه واجب الوجود تعالى شأنه خارج از اين مفهوم است، بالضرورة ثابت مى‏شود كه متعدد و جوهر و عرض و ساير امور مشهوره نيست، چه مجموع امور مذكوره صفات موجودند به معناى مشهور. و هرچه موجود به اين معنى نباشد هيچيك از اينها نخواهد بود بالضرورة، بلكه بنابراين اتصاف واجب الوجود به هيچ چيز، ممكن و معقول نخواهد بود، چرا كه هر صفتى كه هست صفت موجود به معنى مشهور است ؛ چه موجود منقسم مى‏شود به جوهر و عرض، و همچنين وحدت و كثرت و ساير امور عامه را نيز بر اين قياس بايد نمود. پس از اين تقرير روشن و مبرهن شد كه واجب الوجود را ـ تعالى شأنه ـ اتصاف به هيچ امرى از امور ممكن نيست، چه هرچه هست صفت موجود به معنى مذكور است و او ـ تعالى شأنه ـ خارج است از اين مفهوم، كما عرفت. پس معلوم شد كه واجب الوجود ـ تعالى شأنه ـ همچنان‏كه كثير

صفحه از 18