و أمّا نحن فنقول: إنّ القول بالحدوث ينافي القول بالتجرّد، و القول بالبقاء الدائميّ ينافي القول بالحدوث. (1: ج 4، ص 207)
بدان كه شيخ (يعنى: ابنسينا) آن گاه كه آثارى را در نفس ديد كه امكان ندارد از جسم و جسمانيّات پديد آيد، قائل به تجرّد نفس شد. از طرف ديگر، وقتى ديد كه قول به وحدت نفس، يا مستلزم تجزّى و انقسام آن است و يا اينكه در ابدان متعدّد، نفس واحد بوده باشد ـ كه هر دو محال است ـ قائل شد كه نفس، كثرت عددى دارد. همچنين وقتى متوجّه شد كثرت شخصى جز با مادّه نمىشود و نفس پيش از بدن، مادّه ندارد، گفت: نفس، حادث است به حدوث ابدان. و وقتى فهميد كه قول به فناى نفس با فناى بدن، مستلزم است كه قائل به فناى چيزى شويم بدون اينكه محلّ قابلى بر آن باشد يا قائل به انكار معاد شويم، با توجّه به اين دو امر، قائل شد كه نفس بعد از فناى بدن فانى نمىشود و باقى است.
ولى ما معتقديم كه قول به حدوث با تجرّد، تنافى دارد و قول به بقاى دائمى با حدوث، سازگارى ندارد.
ايشان پس از اين، اقوالى را ذكر كرده و خواستهاند به كمك آن سخنان، از اين مشكل رهايى يابند؛ امّا هيچ كدام از آنها نتوانستهاند راه حلّى براى اين مشكل ارائه كنند، غير از شيوه چهارم. مرحوم اردستانى اين شيوه را بر مىگزيند و در توضيح آن مىنويسد:
فبقي المذهب الرابع، و هو أن يكون النفس قديمة واحدة قبل البدن و متكثّرة بالتعلّق بالبدن. و ليس المراد بكونها واحدة قبل البدن أنّها واحدة بالوحدة الشخصيّة أو النوعيّة أو الجنسيّة؛ بل وحدة فوق جميع الوحدات، شبيهة بالوحدة العقليّة والإلهيّة، لأنّها ليست على مذهبنا نوعاً تحت جنس؛ إذ لانقول بجنسيّة الجوهر لما تحته، بل هو عَرَضيّ لما تحته. (1: ج 4، ص 211)
پس باقى ماند مذهب چهارم و آن اينكه نفس، قديم و واحد است پيش از بدن و كثرت پيدا كردنش با تعلّق به بدن حاصل مىشود. و مراد از وحدت قبل از بدن در اينجا، وحدت شخصى يا نوعى يا جنسى نيست؛ بلكه وحدتى فوق همه اين