موج هزار قطره مىشود. در قرآن، به عيان، مىبينيم كه زبان بشرى با همه ضعف ذاتىاش، ناگهان وعاء كلام الاهى مىشود و ناتوانىاش را در برابر نيرويى بىنهايت بزرگتر از آنكه در خيال بگنجد، برملا مىبينيم. (9: ص 61)
ناتوانى زبان بشرى براى افاده تمام و كمال آن حقايقِ برتر از كون و مكان، ايجاب مىكند كه بشر به تلاشى خستگىناپذير براى درك و فهم نامه خداوندى دست بزند. همين ضرورت، از جمله ويژگيهاى مشترك و شايد اصلىترين ويژگيهاى مشترك اين سه دين ابراهيمى است. به اعتقاد هانرى كربن، همه اين امّتها مشكل واحدى دارند كه پديدار دينى بنيادين مشتركى آن مشكل را طرح كرده است. مشكلْ اين است كه كتاب مقدّس (آسمانى) زندگى در اين جهان را تنظيم كرده و راهنماى عالم ديگر است. اوّلين و آخرين فريضه همانا فهم معناى حقيقى اين كتاب است. (6: ص 11) همين ويژگى مىتواند سرآغاز مطالعه تطبيقى سازنده در باب معنويّت اين سه دين باشد و بر اين مبنا مىتوان ديد كه اشتراك ميان اين سه دين بسى ژرفتر از اشتراك ميان آنها و ديگر اديان خارج از خانوادهى اديان ابراهيمى، مانند آيين بودا يا آيين هندوست.
3. بنابراين مسئله اصلى مسلمانان، همانند ديگر پيروان اديان اهل كتاب، فهم كتاب آسمانى است. بالاترين مرتبه درك اين كتاب، همانى است كه از طريق تأويل دست مىدهد. براى روشنشدن معناى اين اصطلاح، آن را با دو واژهى ديگرـ كه هر كدام به يك معنا در مقابل آن قرار دارند و به معناى ديگر مكمِّل آناندـ مقايسه مىكنيم. از سويى در مقابل تأويل، تفسير و از سوى ديگر در مقابل آن، تنزيل را داريم. در مورد تأويل و تفسير بايد گفت: با توجّه به اينكه كلام خداوند، ژرفايى بسيار بيشتر از كلام بشرى دارد، ناگزير بايد اين كلام، كلامى ذوبطون باشد. در اين كلام ذوبطون، ظاهر و باطن موضوعيّت پيدا مىكند. حال به ازاى ظاهر كلام، تفسير و به ازاى باطن آن، تأويل شكل مىگيرد. تفسيرْ شرح معناى كتاب بر پايه ظاهر كلامى آن است. در تفسير «بنا را بر قواعد دستور زبان عرب مىگذارند»، معانى متفاوت كلمه را در نظر مىگيرند و گاه مىپذيرند كه معناى مجازى، ممكن است