باطل و شرّ، بحث ديگرى غير از فطرت توحيد و معرفت خداست؛ اين مطلب در ارتباط با فطرت عقل انسانى است. هر انسانى كه از عقل بهرهاى داشته باشد، به اندازه بهره مندى از آن، اين امور را درك مىكند و با توجّه به عقل، حسن تصديق و قبح انكار، برايش حاصل مىشود.
ايشان در جاى ديگر، براى فطرت، سه معنا ذكر مىكند و ظاهرا مىپذيرد كه آيات و رواياتى كه معرفت خدا و دين را فطرى مىدانند، با هر سه معنا سازگارى دارند:
مقصود از اينكه گفته مىشود دين فطرى است، به يكى از دو معناست: يكى اينكه دين بر بشر تحميل نشده، بلكه با فطرت او موافق است... مثلاً فطرت بشر خواهان عدالت و شايق به خير و احسان است... همچنين چون نياز به خداپرستى در فطرت بشر است و انسان احساس مىكند كه فقير و محتاج است، بايد به يك نقطهاى كه غناى مطلق و بىنيازى محض و قدرت نامحدود و علم غير متناهى باشد، خود را متّصل و متّكى نمايد... اين معنا از فطرى بودن دين با اينكه مىگوييم معرفت خدا به انديشه در آثار، بدون تفكّر در ذات، حاصل مىشود منافات ندارد. معناى ديگر فطرى بودن دين اين است كه فطرت بشر آن را تأييد و تصديق مىنمايد و از قضايايى است كه اگر چه محتاج به قياس و برهان است، امّا قياس و برهان آنها از خودشان جدا نيست... اين قضيه كه عالَم، خدا و آفريننده دارد، فطرى است؛ زيرا دليل آن با آن همراه است و آن اين است كه عالم حادث و پديده است و هر حادث و پديده، آفريننده و پديد آورنده دارد پس عالم آفريننده دارد...
و بالاخره سومين معنا براى فطرى بودن دين، اين است كه انسان خود به خود و ناخودآگاه و بدون اينكه قصد و نيّتى قبلى داشته باشد، به سوى خدا متوجّه مىشود و در فرصتهايى دلش به سوى خدا كشيده شده و به ياد او مىافتد...
(9: ص 32ـ 35)
چنانكه گفتيم، فطرت در بحث توحيد و معرفت خدا، عبارت است از شناخت خداوند سبحانه به تعريف او خودش را به خلق. اين معرفت به هنگام ورود به دنيا مورد غفلت و نسيان قرار مىگيرد؛ در نتيجه، نمىتوان گفت همه انسانها به توحيد و