ماجرای ولادت امام مهدی عجلالله تعالی فرجه از زبان حکیمه دختر امام جواد علیهالسلام
كمال الدين- به نقل از محمّد بن عبد اللَّه طَهَوى - :
پس از درگذشتامام عسكرى عليه السلامبه نزد حكيمه دختر امام جواد عليه السلام رفتم تا در موضوع حجّت و اختلاف مردم و حيرت آنها در باره او، پرسش كنم. گفت: بنشين. نشستم. سپس گفت:
اى محمّد! خداى متعال، زمين را از حجّتى ناطق و يا صامت خالى نمىگذارد و آن را پس از حسن و حسين عليهما السلام در دو برادر ننهاده است و اين شرافت را مخصوص حسن و حسين ساخته و براى آنها مانند و نظيرى در روى زمين قرار نداده است، جز اين كه خداى متعال، فرزندان حسين عليه السلام را بر فرزندان حسن عليه السلام برترى داده، همچنان كه فرزندان هارون را بر فرزندان موسى عليه السلام به فضليت نبوّت، برترى داد. گرچه موسى براى هارون حجّت بود، ولى فضليت نبوّت تا روز قيامت در اولاد هارون است و به ناچار بايد امّت، يك سرگردانى و امتحانى داشته باشند تا باطلانديشان از حقطلبان جدا شوند و براى مردم بر خداوند، حجّتى نباشد و اكنون پس از وفات ابو محمّد حسن [عسكرى] عليه السلام دوره حيرت فرا رسيده است.
گفتم: اى بانوى من! آيا امام حسن عليه السلام فرزندى داشت؟
[حكيمه] تبسّمى كرد و گفت: اگر حسن عليه السلام فرزندى نداشت ، پس امام پس از وى كيست؟ من به تو گفتهام كه امامت پس از حسن و حسين، در دو برادر نيست.
گفتم: اى بانوى من! ولادت و غيبت مولايم عليه السلام را برايم باز گو.
گفت: آرى، كنيزى داشتم كه به او نرجس مىگفتند. برادرزادهام به ديدارم آمد و به او نيك نظر كرد. به او گفتم: اى آقاى من! دوستش دارى، او را به نزدت بفرستم؟
فرمود: «نه عمّه جان! امّا از او درشگفتم!». گفتم: شگفتىات از چيست؟ فرمود: «به زودى، فرزندى از وى پديد مىآيد كه نزد خداى متعال، گرامى است و خداوند به واسطه او زمين را از عدل و داد آكنده مىسازد، همچنان كه از ظلم و جور، پر شده است».
گفتم: اى آقاى من! آيا او را به نزد شما بفرستم؟ فرمود: «از پدرم در اين باره كسب اجازه كن».
حكيمه گفت: جامه پوشيدم و به منزل ابو الحسن (امام هادى عليه السلام) آمدم، سلام كردم و نشستم و او خود آغاز سخن نمود و فرمود: «اى حكيمه! نرجس را نزد فرزندم ابو محمّد بفرست». گفتم: اى آقاى من! بدين منظور خدمت شما رسيدم كه در اين باره اجازه بگيرم. فرمود: «اى مباركه! خداى متعال، دوست دارد كه تو را در پاداش اين كار شريك كند و بهرهاى از خير براى تو قرار دهد». حكيمه گفت: بى درنگ به منزل برگشتم و نرجس را آراستم و در اختيار ابو محمّد (امام عسكرى عليه السلام) قرار دادم و پيوند آنها را در منزل خود برقرار كردم و [امام عسكرى عليه السلام] چند روزى نزد من بود. سپس به نزد پدرش رفت و او را نيز همراهش روانه كردم.
حكيمه گفت: ابو الحسن (امام هادى عليه السلام) درگذشت و ابو محمّد (امام عسكرى عليه السلام) بر جاى پدر نشست و من همچنان كه به ديدار پدرش مىرفتم ، به ديدار او نيز مىرفتم. يك روز، نرجس آمد تا كفش مرا در آورد. گفت: اى بانوى من! كفشتان را به من بدهيد. گفتم: بلكه تو سَرور و بانوى منى. به خدا سوگند كه كفش خود را به تو نمىدهم كه آن را درآورى و اجازه نمىدهم كه به من خدمت كنى؛ بلكه من با كمال ميل ، تو را خدمت مىكنم. ابو محمّد (امام عسكرى عليه السلام) اين سخن را شنيد و فرمود: «اى عمّه! خدا به تو جزاى خير دهد!». تا هنگام غروب آفتاب نزد او نشستم. آن گاه به آن كنيز بانگ زدم كه لباسم را بياور تا باز گردم؛ ولى فرمود: «نه، اى عمّه جان! امشب را نزد ما باش كه امشب، آن مولودى كه نزد خداى متعال، گرامى است و خداوند به واسطه او زمين را پس از مردنش زنده مىكند ، متولّد مىشود». گفتم: اى سَرورم! از چه كسى متولّد مىشود؟ من در نرجس، آثار باردارى نمىبينم. فرمود: «از همان نرجس، نه از ديگرى» .
حكيمه گفت: به نزد او (نرجس) رفتم و پشت و شكم او را وارسى كردم و آثار باردارى در او نديدم. نزد امام برگشتم و كار خود را به ايشان گزارش كردم. تبسّمى كرد و فرمود : «در هنگام فجر ، آثار باردارىِ او برايت روشن خواهد شد ؛ چرا كه مَثَل او ، مثل مادر موسى است آثار باردارى در او ظاهر نگرديد و كسى تا وقت ولادتش از آن آگاه نشد؛ زيرا فرعون در جستجوى موسى، شكم زنان باردار را مىشكافت و اين نيز نظير موسى عليه السلام است».
حكيمه گفت: به نزد نرجس برگشتم و گفتار امام را به او گفتم و از حالش پرسيدم. گفت: اى بانوى من! در خود چيزى از آن نمىبينم. تا طلوع فجر مراقب او بودم و او پيش روى من خوابيده بود و از اين پهلو به آن پهلو نمىغلتيد، تا اين كه چون آخر شب و هنگام طلوع فجر فرا رسيد، هراسان از جا جست. او را در آغوش گرفتم و بر او «بسم اللَّه» خواندم. ابو محمّد عليه السلام بانگ بر آورد و فرمود: «سوره قدر بر او بخوان!» و من بدان آغاز كردم و گفتم: حالت چگونه است؟ گفت: امرى كه مولايم خبر داد، در من نمايان شده است. من همچنان كه فرموده بود، بر او مىخواندم و جنين در شكم به من پاسخ داد و مانند من قرائت كرد و بر من سلام نمود.
حكيمه گفت: من از آنچه شنيدم، هراسان شدم؛ ولى ابو محمّد عليه السلام بانگ بر آورد: «از امر خداى متعال، در شگفت مباش. خداى متعال، ما را در خُردى به سخن در مىآورَد و در بزرگى، حجّت خود در زمين قرار مىدهد». و هنوز سخن او تمام نشده بود كه نرجس از ديدگانم نهان شد و او را نديدم. گويا پردهاى بين من و او افتاده بود. فريادكنان به نزد ابو محمّد عليه السلام دويدم. فرمود: «اى عمّه! برگرد. او را در جاى خودش خواهى يافت».
حكيمه گفت: باز گشتم و طولى نكشيد كه پردهاى كه بين ما بود، برداشته شد و ديدم نورى نرجس را فرا گرفته است كه توان ديدن آن را ندارم و آن كودك را ديدم كه روى به سجده نهاده و دو زانو بر زمين گذاشته است و دو انگشت سبّابه خود را بلند كرده و مىگويد:
«أشهدُ أنْ لا إلهَ إلّا اللَّهُ [وَحدَهُ لا شَريكَ لَهُ] وَ أنَّ جَدّى مُحَمَّداً رَسولُ اللَّهِ وَ أنَّ أبى أميرُ المُؤمنينَ»،
و سپس امامان را يكايك برشمرد تا به خودش رسيد. سپس فرمود: «بار الها! آنچه به من وعده فرمودى، به جاى آر، و كار مرا به انجام رسان و گامم را استوار ساز و زمين را به واسطه من، پر از عدل و داد گردان».
ابو محمّد عليه السلام بانگ برآورد و فرمود: «اى عمّه! او را بياور و به من برسان». او را برگرفتم و به جانب ايشان بردم، و چون او در ميان دو دست من بود و مقابل او قرار گرفتم، بر پدر خود سلام كرد . حسن عليه السلام او را از من گرفت و زبان خود را در دهان او گذاشت و او از آن نوشيد. سپس فرمود: «او را به نزد مادرش ببر تا بدو شير دهد و آن گاه به نزد من بازگردان». او را به مادرش رسانيدم و به او شير داد. پس از آن ، او را به ابو محمّد عليه السلام باز گردانيدم ، در حالى كه پرندگان بر بالاى سرش در حال پرواز بودند. به يكى از آنها بانگ بر آورد و فرمود: «او را برگير و نگاه دار و هر چهل روز يك بار به نزد ما باز گردان». و آن پرنده او را بر گرفت و به آسمان برد و پرندگان ديگر نيز به دنبال او بودند . شنيدم كه ابو محمّد (امام عسكرى عليه السلام) مىفرمود: «تو را به خدايى سپردم كه مادر موسى ، موسى را به او سپرد». آن گاه نرگس گريست. امام به او فرمود: «خاموش باش كه شير خوردن جز از سينه تو بر او حرام است و به زودى به تو باز مىگردد، همچنان كه موسى به مادرش باز گردانيده شد، و اين سخن خداى متعال، است كه : «پس او را به مادرش باز گردانيديم تا چشمش روشن گردد و غم نخورد» ». گفتم: اين پرنده چه بود؟ فرمود: «اين، روح القدس است كه بر امامان عليهم السلام گمارده شده است. آنان را موفّق و استوار مىدارد و به آنها علم مىآموزد».
حكيمه گفت: پس از چهل روز، آن كودك برگردانيده شد و برادرزادهام كسى را به دنبال من فرستاد و مرا فرا خواند. بر او وارد شدم و به ناگاه ديدم كه همان كودك است كه مقابل او راه مىرود. گفتم: اى آقاى من! آيا اين كودكى دو ساله نيست؟ تبسّمى فرمود و گفت: «اولاد انبيا و اوصيا اگر امام باشند، به خلاف ديگران نشو و نما مىكنند و كودك يك ماهه ما، به مانند كودك يكساله است و كودك ما، در رحِم مادرش سخن مىگويد و قرآن تلاوت مىكند و خداى متعال، را مىپرستد و هنگام شيرخوارگى، ملائكه او را فرمان مىبرند و صبح و شام بر وى فرود مىآيند».
حكيمه گفت: پيوسته آن كودك را چهل روز يك بار مىديدم تا آن كه چند روز پيش از درگذشت ابو محمّد (امام عسكرى عليه السلام) او را ديدم كه مردى بود. او را نشناختم و به برادرزادهام گفتم: اين مردى كه فرمان مىدهى در مقابل او بنشينم ، كيست؟ فرمود: «او پسر نرجس و جانشين من است و به زودى، مرا از دست مىدهيد. پس بدو گوش فرا دار و فرمانش ببر».
حكيمه گفت: پس از چند روز، ابو محمّد عليه السلام در گذشت و مردم چنان كه مىبينى، پراكنده شدند . به خدا سوگند ، من هر صبح و شام، او را مىبينم و مرا از آنچه مىپرسيد، آگاه مىكند و من نيز شما را آگاه مىكنم و به خدا سوگند كه گاهى مىخواهم از او پرسشى كنم و او نپرسيده پاسخ مىدهد و گاهى امرى بر من وارد مىشود و همان ساعت پرسش نكرده، از ناحيه او جوابش صادر مىشود. شب گذشته مرا از آمدن تو باخبر ساخت و فرمود كه تو را از حق خبردار سازم.
به خدا سوگند حكيمه امورى را به من خبر داد كه جز خداى متعال، كسى از آنها با خبر نيست و دانستم كه آن، صدق و عدل و از جانب خداى متعال است؛ زيرا خداى متعال، او را به امورى آگاه كرده است كه هيچ يك از خلايق را بر آنها آگاه نكرده است.(۱)
كمال الدين : حَدَّثَنَا الحُسَينُ بنُ أحمَدَ بنِ إدريسَ رضى اللّه عنه ، قالَ : حَدَّثَنا أبي ، قالَ : حَدَّثَنا مُحَمَّدُ بنُ إسماعيلَ ، قالَ : حَدَّثَني مُحَمَّدُ بنُ إبراهيمَ الكوفِيُّ ، قالَ : حَدَّثَنا مُحَمَّدُ بنُ عَبدِ اللَّهِ الطَّهَوِيُّ ، قالَ :
قَصَدتُ حَكيمَةَ بِنتَ مُحَمَّدٍ عليه السلام - بَعدَ مُضَيِّ أبي مُحَمَّدٍ عليه السلام - أسأَ لُها عَنِ الحُجَّةِ ، وما قَدِ اختَلَفَ فيهِ النّاسُ مِنَ الحَيرَةِ الَّتي هُم فيها ، فَقالَت لي : اِجلِس فَجَلَستُ ، ثُمَّ قالَت :
يا مُحَمَّدُ ، إنَّ اللَّهَ تَبارَكَ وتَعالى لا يُخلِي الأَرضَ مِن حُجَّةٍ ناطِقَةٍ أو صامِتَةٍ ، ولَم يَجعَلها في أخَوَينِ بَعدَ الحَسَنِ وَالحُسَينِ عليهما السلام تَفضيلاً لِلحَسَنِ وَالحُسَينِ ، وتَنزيهاً لَهُما أن يَكونَ فِي الأَرضِ عَديلَهُما ، إلّا أنَّ اللَّهَ تَبارَكَ وتَعالى خَصَّ وُلدَ الحُسَينِ بِالفَضلِ عَلى وُلدِ الحَسَنِ عليهما السلام ، كَما خَصَّ وُلدَ هارونَ عَلى وُلدِ موسى عليه السلام ، وإن كانَ موسى حُجَّةً عَلى هارونَ ، وَالفَضلُ لِوُلدِهِ إلى يَومِ القِيامَةِ .
ولا بُدَّ لِلاُمَّةِ مِن حَيرَةٍ يَرتابُ فيهَا المُبطِلونَ ، ويَخلُصُ فيهَا المُحِقّونَ ، كَيلا يَكونَ لِلخَلقِ عَلَى اللَّهِ حُجَّةٌ ، وإنَّ الحَيرَةَ لا بُدَّ واقِعَةٌ بَعدَ مُضِيَّ أبي مُحَمَّدٍ الحَسَنِ عليه السلام ، فَقُلتُ : يا مَولاتي ، هَل كانَ لِلحَسَنِ عليه السلام وَلَدٌ ؟ فَتَبَسَّمَت ثُمَّ قالَت : إذا لَم يَكُن لِلحَسَنِ عليه السلام عَقِبٌ ، فَمَنِ الحُجَّةُ مِن بَعدِهِ ؟ وقَد أخبَرتُكَ أنَّهُ لا إمامَةَ لِأَخَوَينِ بَعدَ الحَسَنِ وَالحُسَينِ عليهما السلام ، فَقُلتُ : يا سَيِّدَتي ، حَدِّثيني بِوِلادَةِ مَولايَ وغَيبَتِهِ عليه السلام .
قالَت : نَعَم ، كانَت لي جارِيَةٌ يُقالُ لَها : نَرجِسُ ، فَزارَنِي ابنُ أخي فَأَقبَلَ يُحدِقُ النَّظَرَ إلَيها ، فَقُلتُ لَهُ : يا سَيِّدي لَعَلَّكَ هَوَيتَها فَاُرسِلَها إلَيكَ ؟ ! فَقالَ (۲) : لا يا عَمَّةُ ، ولكِنّي أتَعَجَّبُ مِنها ، فَقُلتُ : وما أعجَبَكَ (مِنها) ؟ فَقالَ عليه السلام : سَيَخرُجُ مِنها وَلَدٌ كَريمٌ عَلَى اللَّهِ عزّ وجلّ ، الَّذي يَملَأُ اللَّهُ بِهِ الأَرضَ عَدلاً وقِسطاً ، كَما مُلِئَت جَوراً وظُلماً ، فَقُلتُ : فَاُرسِلُها إلَيكَ يا سَيِّدي ؟ فَقالَ : اِستَأذِني في ذلِكَ أبي عليه السلام .
قالَت : فَلَبِستُ ثِيابي وأَتَيتُ مَنزِلَ أبِي الحَسَنِ عليه السلام : فَسَلَّمتُ وجَلَستُ فَبَدَأَني عليه السلام ، وقالَ : يا حَكيمَةُ ابعَثي نَرجِسَ إلَى ابني أبي مُحَمَّدٍ ، قالَت : فَقُلتُ : يا سَيِّدي عَلى هذا قَصَدتُكَ ، عَلى أن أستَأذِنَكَ في ذلِكَ ، فَقالَ لي : يا مُبارَكَةُ ، إنَّ اللَّهَ تَبارَكَ وتَعالى أحَبَّ أن يُشرِكَكِ فِي الأَجرِ ، ويَجعَلَ لَكِ فِي الخَيرِ نَصيباً .
قالَت حَكيمَةُ : فَلَم ألبَث أن رَجَعتُ إلى مَنزِلي ، وزَيَّنتُها ووَهَبتُها لِأَبي مُحَمَّدٍ عليه السلام ، وجَمَعتُ بَينَهُ وبَينَها في منزِلي ، فَأَقامَ عِندي أيّاماً ، ثُمَّ مَضى إلى والِدِهِ عليهما السلام ، ووَجَّهتُ بِها مَعَهُ .
قالَت حَكيمَةُ : فَمَضى أبُو الحَسَنِ عليه السلام ، وجَلَسَ أبو مُحَمَّدٍ عليه السلام مَكانَ والِدِهِ ، وكُنتُ أزورُهُ كَما كُنتُ أزورُ والِدَهُ ، فَجاءَتني نَرجِسُ يَوماً تَخلَعُ خُفّي ، فَقالَت : يا مَولاتي ناوِليني خُفَّكِ ، فَقُلتُ : بَل أنتَ سَيِّدَتي ومَولاتي ، وَاللَّهِ لا أدفَعُ إلَيكِ خُفّي لِتَخلَعيهِ ولا لِتَخدِميني ، بَل أنَا أخدِمُكِ عَلى بَصَري ، فَسَمِعَ أبو مُحَمَّدٍ عليه السلام ذلِكَ ، فَقالَ : جَزاكِ اللَّهُ يا عَمَّةُ خَيراً ، فَجَلَستُ عِندَهُ إلى وَقتِ غُروبِ الشَّمسِ ، فَصِحتُ بِالجارِيَةِ وقُلتُ : ناوِليني ثِيابي لِأَنصَرِفَ .
فَقالَ عليه السلام : لا يا عَمَّتا ، بِيتِي اللَّيلَةَ عِندَنا ، فَإِنَّهُ سَيولَدُ اللَّيلَةَ المَولودُ الكَريمُ عَلَى اللَّهِ عزّ وجلّ ، الَّذي يُحيِي اللَّهُ عزّ وجلّ بِهِ الأَرضَ بَعدَ مَوتِها ، فَقُلتُ : مِمَّن يا سَيِّدي ، ولَستُ أرى بِنَرجِسَ شَيئاً مِن أثَرِ الحَبلِ ؟ فَقالَ : مِن نَرجِسَ لا مِن غَيرِها ، قالَت : فَوَثَبتُ إلَيها فَقَلَّبتُها ظَهراً لِبَطنٍ فَلَم أرَ بِها أثَرَ حَبلٍ ، فَعُدتُ إلَيهِ عليه السلام فَأَخبَرتُهُ بِما فَعَلتُ ، فَتَبَسَّمَ ثُمَّ قالَ لي :
إذا كانَ وَقتُ الفَجرِ يَظهَرُ لَكَ بِهَا الحَبلُ ؛ لِأَنَّ مَثَلَها مَثَلُ اُمِّ موسى عليه السلام ، لَم يَظهَر بِهَا الحَبلُ ، ولَم يَعلَم بِها أحَدٌ إلى وَقتِ وِلادَتِها : لِأَنَّ فِرعَونَ كانَ يَشُقُّ بُطونَ الحبلى في طَلَبِ موسى عليه السلام ، وهذا نَظيرُ موسى عليه السلام .
قالَت حَكيمَةُ : فَعُدتُ إلَيها فَأَخبَرتُها بِما قالَ ، وسَأَلتُها عَن حالِها ، فَقالَت : يا مَولاتي ، ما أرى بي شَيئاً مِن هذا ، قالَت حَكيمَةُ : فَلَم أزَل أرقُبُها إلى وَقتِ طُلوعِ الفَجرِ ، وهِيَ نائِمَةٌ بَينَ يَدَيَّ لا تُقَلِّبُ جَنباً إلى جَنبٍ ، حَتّى إذا كانَ آخِرُ اللَّيلِ وَقتَ طُلوعِ الفَجرِ وَثَبَت فَزِعَةً ، فَضَمَمتُها إلى صَدري وسَمَّيتُ عَلَيها ، فَصاحَ ( إلَيَّ ) أبو مُحَمَّدٍ عليه السلام ، وقالَ : اِقرِئي عَلَيها : « إِنَّا أَنزَلْنَهُ فِى لَيْلَةِ الْقَدْرِ » فَأَقبَلتُ أقرَأُ عَلَيها وقُلتُ لَها : ما حالُكِ ؟ قالَت : ظَهَرَ (بِيَ) الأَمرُ الَّذي أخبَرَكِ بِهِ مَولايَ ، فَأَقبَلتُ أقرَأُ عَلَيها كَما أمَرَني ، فَأَجابَنِيَ الجَنينُ مِن بَطنِها يَقرَأُ مِثلَ ما أقرَأُ ، وسَلَّمَ عَلَيَّ .
قالَت حَكيمَةُ : فَفَزِعتُ لِما سَمِعتُ ، فَصاحَ بي أبو مُحَمَّدٍ عليه السلام : لا تَعجَبي مِن أمرِ اللَّهِ ، إنَّ اللَّهَ عزّ وجلّ تَبارَكَ وتَعالى يُنطِقُنا بِالحِكمَةِ صِغاراً ، ويَجعَلُنا حُجَّةً في أرضِهِ كِباراً فَلَم يَستَتِمَّ الكَلامُ حَتّى غُيِّبَت عَنّي نَرجِسُ فَلَم أرَها ، كَأَنَّهُ ضُرِبَ بَيني وبَينَها حِجابٌ ، فَعَدَوتُ نَحوَ أبي مُحَمَّدٍ عليه السلام وأَنَا صارِخَةٌ ، فَقالَ لي : اِرجِعي يا عَمَّةُ فَإِنَّكِ سَتَجِديها في مَكانِها .
قالَت : فَرَجَعتُ فَلَم ألبَث أن كُشِفَ الغِطاءُ الَّذي كانَ بَيني وبَينَها ، وإذا أنَا بِها وعَلَيها مِن أثَرِ النّورِ ما غَشّى بَصَري ، وإذا أنَا بِالصَّبِيِّ عليه السلام ساجِداً لِوَجهِهِ ، جاثِياً عَلى رُكبَتَيهِ ، رافِعاً سَبّابَتَيهِ ، وهُوَ يَقولُ : أشهَدُ أن لا إلهَ إلَّا اللَّهُ (وَحدَهُ لا شَريكَ لَهُ) ، وأَنَّ جَدّي مُحَمَّداً رَسولُ اللَّهِ ، وأَنَّ أبي أميرُ المُؤمِنينَ ، ثُمَّ عَدَّ إماماً إماماً إلى أن بَلَغَ إلى نَفسِهِ . ثُمَّ قالَ : اللَّهُمَّ أنجِز لي ما وَعَدتَني ، وأَتمِم لي أمري وثَبِّت وَطأَتي ، وَاملَأِ الأَرضَ بي عَدلاً وقِسطاً .
فَصاحَ بي أبو مُحَمَّدٍ عليه السلام ، فَقالَ : يا عَمَّةُ ، تَناوِليهِ وهاتيهِ ، فَتَناوَلتُهُ وأَتَيتُ بِهِ نَحوَهُ ، فَلَمّا مَثُلَت بَينَ يَدَي أبيهِ وهُوَ عَلى يَدَيَّ ، سَلَّمَ عَلى أبيهِ ، فَتَناوَلَهُ الحَسَنُ عليه السلام مِنّي ( وَالطَّيرُ تُرَفرِفُ عَلى رَأسِهِ ) وناوَلَهُ لِسانَهُ فَشَرِبَ مِنهُ ، ثُمَّ قالَ : اِمضي بِهِ إلى اُمِّهِ لِتُرضِعَهُ ورُدّيهِ إلَيَّ ، قالَت : فَتَناوَلتُهُ اُمَّهُ فَأَرضَعتَهُ ، فَرَدَدتُهُ إلى أبي مُحَمَّدٍ عليه السلام وَالطَّيرُ تُرَفرِفُ عَلى رَأسِهِ ، فَصاحَ بِطَيرٍ مِنها فَقالَ لَهُ : اِحمِلهُ وَاحفَظهُ ورُدَّهُ إلَينا في كُلِّ أربَعينَ يَوماً ، فَتَناوَلَهُ الطَّيرُ وطارَ بِهِ في جَوِّ السَّماءِ وأَتبَعَهُ سائِرُ الطَّيرِ ، فَسَمِعتُ أبا مُحَمَّدٍ عليه السلام يَقولُ : أستَودِعُكَ اللَّهَ الَّذي أودَعَتهُ اُمُّ موسى موسى ، فَبَكَت نَرجِسُ فَقالَ لَها : اُسكُتي ، فَإِنَّ الرِّضاعَ مُحَرَّمٌ عَلَيهِ إلّا مِن ثَديِكِ ، وسَيُعادُ إلَيكِ كَما رُدَّ موسى إلى اُمِّهِ ، وذلِكَ قَولُ اللَّهِ عزّ وجلّ : «فَرَدَدْنَهُ إِلَى أُمِّهِ كَىْ تَقَرَّ عَيْنُهَا وَ لَا تَحْزَنَ» (۳) . قالَت حَكيمَةُ : فَقُلتُ : وما هذَا الطَّيرُ ؟ قالَ : هذا رُوحُ القُدُسِ المُوَكَّلُ بِالأَئِمَّةِ عليهم السلام ، يُوَفِّقُهُم ويُسَدِّدُهُم ويُرَبّيهِم بِالعِلمِ .
قالَت حَكيمَةُ : فَلَمّا كانَ بَعدَ أربَعينَ يَوماً رُدَّ الغُلامُ ، ووَجَّهَ إلَيَّ ابنُ أخي عليه السلام فَدَعاني ، فَدَخَلتُ عَلَيهِ فَإِذا أنَا بِالصَّبِيِّ مُتَحَرِّكٌ يَمشي بَينَ يَدَيهِ ، فَقُلتُ : يا سَيِّدَي هذَا ابنُ سَنَتَينِ ؟ ! فَتَبَسَّمَ عليه السلام ثُمَّ قالَ : إنَّ أولادَ الأَنبِياءِ وَالأَوصِياءِ إذا كانوا أئِمَّةً يَنشَؤونَ بِخِلافِ ما يَنشَأُ غَيرُهُم ، وإنَّ الصَّبِيَّ مِنّا إذا كانَ أتى عَلَيهِ شَهرٌ كانَ كَمَن أتى عَلَيهِ سَنَةٌ ، وإنَّ الصَّبِيَّ مِنّا لَيَتَكَلَّمُ في بَطنِ اُمِّهِ ، ويَقرَأُ القُرآنَ ، ويَعبُدُ رَبَّهُ عزّ وجلّ ، (و) عِندَ الرِّضاعِ تُطيعُهُ المَلائِكَةُ وتَنزِلُ عَلَيهِ صَباحاً ومَساءً .
قالَت حَكيمَةُ : فَلَم أزَل أرى ذلِكَ الصَّبِيَّ في كُلِّ أربَعينَ يَوماً ، إلى أن رَأَيتُهُ رَجُلاً قَبلَ مُضَيِّ أبي مُحَمَّدٍ عليه السلام بِأَيّامٍ قَلائِلَ فَلَم أعرِفهُ ، فَقُلتُ لِابنِ أخي عليه السلام : مَن هذَا الَّذي تَأمُرُني أن أجلِسَ بَينَ يَدَيهِ ؟ فَقالَ لي : هذَا ابنُ نَرجِسَ ، وهذا خَليفَتي مِن بَعدي ، وعَن قَليلٍ تَفقُدوني فَاسمَعي لَهُ وأَطيعي .
قالَت حَكيمَةُ : فَمَضى أبو مُحَمَّدٍ عليه السلام بَعدَ ذلِكَ بِأَيّامٍ قَلائِلَ ، وَافتَرَقَ النّاسُ كَما تَرى ، ووَاللَّهِ إنّي لَأَراهُ صَباحاً ومَساءً ، وإنَّهُ لَيُنبِئُني عَمّا تَسألونَ عَنهُ فَأُخبِرُكُم ، ووَاللَّهِ إنّي لَاُريدُ أن أسأَلَهُ عَنِ الشَّيءِ فَيَبدَأُني بِهِ ، وإنَّهُ لَيَرُدُّ عَلَيَّ الأَمرَ فَيَخرُجُ إلَيَّ مِنهُ جَوابُهُ مِن ساعَتِهِ مِن غَيرِ مَسأَلَتي . وقَد أخبَرَنِي البارِحَةَ بِمَجيئِكَ إلَيَّ وأَمَرَني أن اُخبِرَكَ بِالحَقِّ .
قالَ مُحَمَّدُ بنُ عَبدِ اللَّهِ : فَوَ اللَّهِ ، لَقَد أخبَرَتني حَكيمَةُ بِأَشياءَ لَم يَطَّلِع عَلَيها أحَدٌ إلّا اللَّهُ عزّ وجلّ ، فَعَلِمتُ أنَّ ذلِكَ صِدقٌ وعَدلٌ مِنَ اللَّهِ عزّ وجلّ ، لِأَنَّ اللَّهَ عزّ وجلّ قَد أطلَعَهُ عَلى ما لَم يُطلِع عَلَيهِ أحَداً مِن خَلقِهِ .
۱). كمال الدين :ص ۴۲۶ ح ۲ ، روضة الواعظين : ص ۲۸۲ ، بحار الأنوار : ج ۵۱ ص ۱۱ ح ۱۴ .
دانشنامه امام مهدی(عج)، بر پایه قرآن، حدیث و تاریخ، ج۲ ص۲۳۴