جايزه را بين آن دو تقسيم كردند . داستان زير كه توسط «بورتون» نوشته شده بود ، برنده جايزه اوّل است :
«مادرم را در نُه سالگى و پدرم را در دوازده سالگى از دست دادم. پدرم كشته شد و مادرم نوزده سال قبل به اتّفاق دو خواهرم بدون اطلاع ، از خانه بيرون رفت و تا هفت سال بعد - كه نامهاى برايم نوشت - ، خبرى از او نداشتم . پدرم سه سال بعد از رفتن مادرم در اثر حادثهاى مُرد . او با كمك شخص ديگرى كافهاى خريد و هنگامى كه به مسافرت رفته بود ، شريكش از نبودن او استفاده كرد و كافه را فروخت و فرار كرد . يكى از دوستان پدرم به او تلگراف زد كه هر چه زودتر بازگردد و اين عجله او باعث شد كه در موقع برگشتن ، در يك حادثه اتومبيل كشته شود . دو نفر از عمّههايم كه فقير و بيمار بودند ، تنها سه تا از برادرزادههاى خود را به خانه خويش بردند و كسى به من و برادر كوچكم توجّهى نكرد و ما در آن شهر ، آواره و بىپناه مانديم . بيم آن را داشتيم كه ما را يتيم بخوانند و مانند كودكان بىسرپرست با ما رفتار كنند . تصادفاً چنين هم شد . براى مدّت كوتاهى در يك خانواده بى چيز زندگى مىكردم ؛ ولى بعد كه رئيس خانواده بيكار شد و ديگر قادر به پرداخت مخارج من نبود ، آقاى لافتين ، مرا پذيرفت و خانم لافتين - كه هفتاد ساله و هميشه بيمار و بسترى بود - گفت تا وقتى دروغ نگويم و دزدى نكنم و به فرمانش گوش دهم ، مىتوانم در خانهاش بمانم . اين سه دستور ، ملكهام شده كاملاً از آنها پيروى مىكردم . بعد از چندى به مدرسه رفتم ؛ ولى در همان هفته اوّل به منزل بازگشتم . شاگردان مدرسه ، مرا اذيت مىكردند . دماغ بزرگم را وسيله مسخره قرار داده بودند و مرا يتيم مىخواندند . چنان دلآزرده شده بودم كه مىخواستم با آنها دعوا كنم ؛ ولى آقاى لافتين به من گفت كسى كه از درگيرى مىگريزد ، بزرگتر از شخصى است كه به طرف آن مىرود . من دعوا نمىكردم تا اين كه روزى پسركى ،