او اكنون داراى فرزندان و نوههاى بزرگى است كه ممكن است از چاپ شدن سرگذشت مادر بزرگشان خوششان نيايد .
داستان او۱ چنين است : در سالهاى سخت و تنگى ، درآمد شوهرم در هفته ، هجده دُلار بود . بيشتر اوقات هم اين مزد به دست ما نمىرسيد ؛ زيرا هنگامى كه كسى بيمار مىشد ، به وى مزد نمىدادند . او اغلب گرفتار بيمارىهاى گوناگونى نظير : اوريون ، مخملك و گريپ بود . خانهاى را كه با دست خودمان ساخته بوديم ، از دست داديم . به خواربارفروشى ، پنجاه دلار بدهكار بوديم و مىبايستى خرج پنج فرزندمان را هم تأمين مىكرديم . من شستن و اتو كردن لباسهاى همسايهها را قبول كردم . لباسهاى كهنه سربازان را مىخريدم و تن بچهها مىكردم . از زور غم و غصه ، مريض شدم . روزى خواربارفروشى كه پنجاه دلار از ما طلبكار بود ، پسر يازده سالهام را به دزديدن يك جين مداد ، متّهم كرد . موقعى كه پسرم جريان را تعريف مىكرد ، اشك در چشمانش حلقه زده بود . من آگاه بودم كه او پسرى درستكار و بى گناه است و بى جهت پيش ديگران ، بدنام و سرشكسته شده است . اين حادثه ، پشتم را شكست . تمام گرفتارىهايى را كه با آنها روبهرو بوديم ، در نظرم مجسّم كردم . هيچ اميدى به آينده نداشتم . انگار كه دچار جنون آنى شده بودم ؛ چون ماشين لباسشويى را بستم و دختر كوچك پنج سالهام را به اتاق خواب بردم . پنجرهها را بستم و روزنهها را با كاغذ گرفتم . دختر كوچكم به من گفت : مادر ! چه كار مىكنى؟ من به او جواب دادم : مىخواهم سرما نخوريم ! سپس شير گاز را باز كردم و روى رختخواب دراز كشيديم . دخترم گفت : مادر ! اين مسخره