به هيچ چيز جز معشوق نمى انديشد؛ نه به فكر آبرو و حيثيت خود است و نه در انديشه دنيا و آخرتش .
از اين جا به بعد نكته دقيق تر و جالب ترى در مورد شناخت شناسى و موانع شناخت در اين داستان آمده است و آن اين كه ، گاه مى شود عشق ، كار قوى ترين داروهاى مخدر را انجام مى دهد و چنان حواس ظاهر را تحت تأثير خود قرار مى دهد كه انسان با دست خود بدن خود را قطعه قطعه مى كند ، ولى احساس درد نمى نمايد!
«فَلَمَّا سَمِعَتْ بِمَكْرِهِنَّ أَرْسَلَتْ إِلَيْهِنَّ ...»
زليخا وقتى ديد سخت مورد ملامت و سرزنش زنان مصر واقع شده است ، براى اين كه دليل عشق خود را به آنان بگويد ، مجلس با شكوهى ترتيب داد و ملامت كنندگان را دعوت كرد . هنگامى كه ميهمانان چاقو در دست مشغول خوردن ترنج بودند ، زليخا دستور داد كه يوسف وارد مجلس شود .
«فَلَمَّا رَأَيْنَهُ أَكْبَرْنَهُ وَ قَطَّعْنَ أَيْدِيَهُنَّ وَ قُلْنَ حَـشَ لِلَّهِ مَا هَـذَا بَشَرًا إِنْ هَـذَآ إِلَا مَلَكٌ كَرِيمٌ .۱
وقتى چشم مدعوين به جمال زيبا و دل رباى يوسف افتاد ، زيبايى و جذابيت او چنان بزرگ و با شكوه در ديده آنان جلوه كرد كه [از خود بى خود شده ، به جاى ترنج] دستهاى خود را بريدند و [بى اختيار] گفتند: پاك است خدا ، اين از جنس بشر نيست [كه بشر به اين زيبايى نمى تواند بود] اين ، قطعا فرشته اى بزرگوار است!» .
زنان مصر نيز گرفتار همان بلايى شدند كه بر سر زليخا آمد . دست خود را بريدند و لباس هايشان خون آلود شد ، ولى جذبه جمال يوسف مانع از آن گرديد كه چاقو و ترنج و دست بريده و لباس خون آلود خود را ببينند و يا اين كه حتى