بررسى سيماى امام على و خلافت ايشان در قصيده جلجليّه عمروعاص‏ - صفحه 109

برهاند؛ گويى مى‏دانسته است كه اميرالمؤمنين، از روى آزرم، رخ برمى‏تابد و جان ناقابل عمرو عاص، اين‏گونه نجات مى‏يابد. امّا با اينكه خطر از خيمه معاويه دفع شده بود، او همچنان بى‏قرار از قدرت و هيبت امام على عليه السلام خود را نجس مى‏كند! (بيتهاى :52 - 54)

فَقمتُ على عَجلَتى رافعاًو اَكشِفُ عن سَوأَتى أذيلى‏
فَستَّر عن وجهِه و انثنَى‏حياءً و روعُك لم يعقِلِ‏
و أنت لِخوفِك من بأسِه‏هناك مُلِئتَ من الإفكَلِ‏
عمرو عاص - كه به اقرار معاويه، آموزگار ابليس بود - قصيده را با ذكر حيله‏هايش در ادامه نبرد، پى مى‏گيرد و به معاويه ياد آور مى‏شود كه براى پيروزى سپاه او، چه اقداماتى كرده است:
به زدن قرآن بر سر نيزه‏ها اشاره مى‏كند، از متوقّف كردن كارزار و ماجراى حكميّت سخن مى‏گويد كه چطور در دومة الجندل، ابوموسى اشعرى را به‏نرمى فريب داد و مانند در آوردن كفش از پاى، خلافت را از امام على عليه السلام جدا كرد و آن را مثل به دست كردن انگشتر، بر معاويه پوشاند و اين‏گونه او را بر فراز منبرى بلند، بالا برد و خليفه مسلمانان خواند. سپس سپاه رياكار عراق را كه به اميرشان، امام على عليه السلام. پشت كرده بودند، با معاويه همراه كرد، وى را در جهان اسلام نماياند و باعث نامورى‏اش شد.
(بيتهاى: 10، 13-17، 19-20):

و كِدتُ لهم أن أقامُوا الرِّماحَ‏عليها المصاحفُ فى القَسطَلِ‏
نسيتَ محاورةَ الأشعَريِ‏و نحن علي دومة الجندل‏
الين فيطمع فى جانبى‏و سهمى قد خاض فى المقتل‏
خلعت الخلافةَ من حيدرٍكَخلعِ النِّعالِ من الأرجُلِ‏
و ألبَستُها فيك بعدَ الإياسِ‏كَلبسِ الخَواتيمِ بِالأنمُلِ‏
و رقَّيتُكَ المِنبرَ المُشمَخرَّبِلا حدِّ سيفٍ و لا مُنصَلِ‏
و سيرتُ جيشَ نفاقِ العِراقِ‏كَسيرِ الجنوبِ معَ الشَّمألِ‏
عمرو عاص، وقتى بى وفايى معاويه را پس از آن‏همه خدمت به وى مى‏بيند، ابتدا شكيب از دست مى‏دهد و افشاگرى مى‏كند و آبروى معاويه را بيش از پيش مى‏ريزد:
اى معاويه! من بودم كه سپاه رياكار عراق را همچون حركت جنوب با شمال، به راه انداختم (دشمنان على عليه السلام را از جنوب (عراق) تا شمال (شام) بسيج كردم) و نام و آوازه تو را در شرق و غرب، مانند حركت درازگوش با بارش! پراكندم (همچنان‏كه دراز گوش ملازم بارش است ذكر تو نيز به‏واسطه من بر زبان‏ها جارى است). اگر من هوادار و ياور تو نبودم، كسى تو را به‏عنوان خليفه نمى‏پذيرفت. اگر من نبودم، همچون زنان، خانه‏نشين و در پس پرده نهان بودى. اى زاده جگرخوار! اينكه مرا نشناسى، بر من گران است. تو شايسته مقام بلند خلافت نبودى هر چه دارى از من است. (بيتهاى 18، 19، 20، 22، 23، 21):

و رقَّيتُك المِنبرَ المُشمَخِرَّبلا حدِّ سيفٍ و لا مُنصَلِ‏
و سيرتُ جيشَ نفاقِ العِراقِ‏كَسيرِ الجَنوبِ مع الشَّمألِ‏
فلَولا مُؤازَرتِى لم تُطَع‏و لولا وجودى لم تُقبَلِ‏
و لولايَ كنتَ كمثلِ النِّساءِتُعافُ الخروجَ مِن المنزلِ‏
و جهلُك بى يا ابنَ آكلةِ ال‏كُبودِ لَأعظمُ ما ابتَلِى‏
و لولم تكن أنت من أهلِه‏و رَبِّ المَقامِ لم تَكمُلِ‏
سپس از وى شكوه مى‏كند كه چرا پس از به دست آوردن مكنت، عهد و پيمانش را فراموش كرد، يار و ياورش را از ياد برد و عطاى فراوان به ديگرى بخشيد امّا اندك

صفحه از 121