برهاند؛ گويى مىدانسته است كه اميرالمؤمنين، از روى آزرم، رخ برمىتابد و جان ناقابل عمرو عاص، اينگونه نجات مىيابد. امّا با اينكه خطر از خيمه معاويه دفع شده بود، او همچنان بىقرار از قدرت و هيبت امام على عليه السلام خود را نجس مىكند! (بيتهاى :52 - 54)
فَقمتُ على عَجلَتى رافعاًو اَكشِفُ عن سَوأَتى أذيلى
فَستَّر عن وجهِه و انثنَىحياءً و روعُك لم يعقِلِ
و أنت لِخوفِك من بأسِههناك مُلِئتَ من الإفكَلِ
عمرو عاص - كه به اقرار معاويه، آموزگار ابليس بود - قصيده را با ذكر حيلههايش در ادامه نبرد، پى مىگيرد و به معاويه ياد آور مىشود كه براى پيروزى سپاه او، چه اقداماتى كرده است:
به زدن قرآن بر سر نيزهها اشاره مىكند، از متوقّف كردن كارزار و ماجراى حكميّت سخن مىگويد كه چطور در دومة الجندل، ابوموسى اشعرى را بهنرمى فريب داد و مانند در آوردن كفش از پاى، خلافت را از امام على عليه السلام جدا كرد و آن را مثل به دست كردن انگشتر، بر معاويه پوشاند و اينگونه او را بر فراز منبرى بلند، بالا برد و خليفه مسلمانان خواند. سپس سپاه رياكار عراق را كه به اميرشان، امام على عليه السلام. پشت كرده بودند، با معاويه همراه كرد، وى را در جهان اسلام نماياند و باعث نامورىاش شد.
(بيتهاى: 10، 13-17، 19-20):
و كِدتُ لهم أن أقامُوا الرِّماحَعليها المصاحفُ فى القَسطَلِ
نسيتَ محاورةَ الأشعَريِو نحن علي دومة الجندل
الين فيطمع فى جانبىو سهمى قد خاض فى المقتل
خلعت الخلافةَ من حيدرٍكَخلعِ النِّعالِ من الأرجُلِ
و ألبَستُها فيك بعدَ الإياسِكَلبسِ الخَواتيمِ بِالأنمُلِ
و رقَّيتُكَ المِنبرَ المُشمَخرَّبِلا حدِّ سيفٍ و لا مُنصَلِ
و سيرتُ جيشَ نفاقِ العِراقِكَسيرِ الجنوبِ معَ الشَّمألِ
عمرو عاص، وقتى بى وفايى معاويه را پس از آنهمه خدمت به وى مىبيند، ابتدا شكيب از دست مىدهد و افشاگرى مىكند و آبروى معاويه را بيش از پيش مىريزد:
اى معاويه! من بودم كه سپاه رياكار عراق را همچون حركت جنوب با شمال، به راه انداختم (دشمنان على عليه السلام را از جنوب (عراق) تا شمال (شام) بسيج كردم) و نام و آوازه تو را در شرق و غرب، مانند حركت درازگوش با بارش! پراكندم (همچنانكه دراز گوش ملازم بارش است ذكر تو نيز بهواسطه من بر زبانها جارى است). اگر من هوادار و ياور تو نبودم، كسى تو را بهعنوان خليفه نمىپذيرفت. اگر من نبودم، همچون زنان، خانهنشين و در پس پرده نهان بودى. اى زاده جگرخوار! اينكه مرا نشناسى، بر من گران است. تو شايسته مقام بلند خلافت نبودى هر چه دارى از من است. (بيتهاى 18، 19، 20، 22، 23، 21):
و رقَّيتُك المِنبرَ المُشمَخِرَّبلا حدِّ سيفٍ و لا مُنصَلِ
و سيرتُ جيشَ نفاقِ العِراقِكَسيرِ الجَنوبِ مع الشَّمألِ
فلَولا مُؤازَرتِى لم تُطَعو لولا وجودى لم تُقبَلِ
و لولايَ كنتَ كمثلِ النِّساءِتُعافُ الخروجَ مِن المنزلِ
و جهلُك بى يا ابنَ آكلةِ الكُبودِ لَأعظمُ ما ابتَلِى
و لولم تكن أنت من أهلِهو رَبِّ المَقامِ لم تَكمُلِ
سپس از وى شكوه مىكند كه چرا پس از به دست آوردن مكنت، عهد و پيمانش را فراموش كرد، يار و ياورش را از ياد برد و عطاى فراوان به ديگرى بخشيد امّا اندك