فقال علي ـ عليه الصلوة و السلام ـ : «جَذْبُ الْأحَدِيَّةِ بِصِفَةِ التَّوْحِيد» فقال كميل : زِدْنِي فيه بَياناً. ۱
گفت امير المؤمنين سلطان دين
قبلة العشّاق في بحر اليقين
قوّت غلبات سرّ بيكران
جذبِ بودِ ذات باشد ، بى گمان
در مقامى كه در آن جا اعتبار
كثرت موهوم را نبود وقار
آن بوَد مُشعر به كثرات اعتبار
نزد آن واحد كه هست او كردگار
منشأ اسماء و افعال و صفات
بازدان تا باشى از اهل نجات
نور بى پايان اگر بينى دمى
نور وحدت عالمى در عالمى
هست از اين انوار شرب عاشقان
زين تجلّى مست گشته صادقان
جملگى زين نور ، سرمست اند باز
لاجرم زين جذب آمد بحر راز
كى توان ديدن در آن دم ، غير او؟
كى شود پيدا مقام سرّ او؟
اندكى باقى نماند از وجود
زان كه جذب ذات باشد جمله سود
اندر آن جا ما و من گُم مى شود
بحرها پنهان در آن خُم مى شود
اى كميل آن جا نيابى غير يار
گر بيابى، زود دست از وى بدار
چون امير المؤمنين ، يعسوب دين
پيشواى كاملان ، بحر يقين
اندرين منزل مر او را در كشيد
شد كميل آن دم ز هستى ناپديد
عارف حق گشت ز انفاس مسيح
مقصد او گشت حاصل ز آن فصيح
چون كه او نفى صفات خويش كرد
جام وحدت از فناى خويش خورد
ذات او فانى شد اندر ذات دوست
ذات او چون گشت فانى ذات اوست
در چنين منزل ولايت باقى است
چشم عاشق در جمال ساقى است
صاحب اين منزل و اين راه دور
باشد اندر بحر بينش غرق نور
ليكن او ارشاد نتواند نمود
زان كه او در بحر وحدت ، غرق بود
كى تواند كرد تكميل نفوس؟
ور كند ، افسانه دانند و فسوس
تا ز وحدت سوى كثرت نايد او
كى در ارشاد و هدايت شايد او؟
تا نيايد از مقام جمع باز
سوى تفصيل از ره سوز و گداز
تا ز مستى او به خود نايد تمام
كى تواند گشت او شيخ و امام؟
گر كند در استقامت او وطن
دست بايد در چنان دامن زدن
هست پيغمبر بدان مأمور ، هان!
«فاستقم»۲باشد دليل آن بيان
چون كميل اندر فنا سرمست شد
سوى بحر وحدت او از دست شد
باز مى زد نعره «هل من مزيد»
گفت كه : «زدني بياناً» اى رشيد
فقال ـ عليه الصلوة والسلام ـ : «نُورٌ يَشْرُقُ مِنْ صُبْحِ الْأزَلِ ، فَيَلُوحُ ۳ عَلى هَياكِلِ التَّوحِيدِ آثارُه» . فقال كميل : زِدْنِي فِيه بَياناً. ۴گفت امير المؤمنين ، بحر صفا
كامل كاشف ، على مرتضا
بشنو اين اسرار اى مرد خبير
گر تو را پاك است از غش ها ضمير
معنى بحر حقيقت ، اى فتا
آن ظهور نور ذاتى دان و لا
آن ظهور نور ذات واحدى
هست و بود انوارِ وجه سرمدى
نور ذات وجه باقىِّ اَحَد
كرده اشراق از ازل هم تا ابد
دائماً مى تابد آن اندر جهان
از ازل هم تا ابد باشد چنان
بى شكى ، اشراق انوار خداى
بر همه ذرّات تابد با خود آى
لايح است اين نور بر هر مظهرى
آن مظاهر دان صفات قادرى
اين مظاهر تو هياكل دان ، عيان
آن «هياكل» را تو «التوحيد» خوان
تا اشارت باشد اى دل سوى آن
كه بدانى تو مظاهر را عيان
بى شك از روى جمال وجه يار
جز مظاهر نيست ، ليكن هوش دار
تا در اين جا گم نگردى اى جوان
اوست نور جمله مَظهرها عيان
«كلّ شيءٍ هالكٌ»۵تو باز خوان
معنى آن نور زين آيه بدان
هر چه از روى مجازى فانى است
ليك در معنى يقين آن باقى است
معنى اين آيه گرخواهى به جان
دارد اين معنى ، ولى نيكو بدان
ها كه اندر «وَجْهَهُ» باشد بدان
كه بود راجع به «شيءٍ» ، اى جوان
يعنى اى دل ، هر چه باشد صورتا
كان شود فانى و ليكن زينتا
هست آن باقى به معنى دايما
فهم كن اسرار اين و با خود آ
گشت بى هوش او ز غلبات شراب
محو شد او همچو ماهى اندر آ
ب
شُكر محض او را به سلب عشق خواند
جذبه شوق آمد و جسمش نماند
ذوق و سوز آمد ، گريبانش گرفت
بى خود و مست و پريشانش گرفت
عشق ، دست او گرفت و مى كشيد
تا به بحر بى كرانش آوريد
چون كميل از خويشتن بى خويش شد
لايق اسرار آن درويش شد
گفت كه : «زدني بياناً» يا امير
زين محيط بى خودى دستم بگير
فقال علي ـ عليه الصلوة والسلام ـ : «أطْفِىِ?السِّراجَ ، فَإنَّ الصُّبْحَ قَدْ طَلَع». ۶ صدق وليُّ اللّه .
گفت امير المؤمنين شير خدا
سَرور مردان ميدان ، برملا
تو بيان علم بگذار اى كميل
تو مكن ديگر به حدّ عقل ، ميل
عقلِ جز وى ترك كن فارغ نشين
عقل را بگذار و نور عقل بين
نور عقل تو به نسبت اى جوان
هست با نور خداوند جهان
چون سراج و مهر باشد بى گمان
اين مَثَل را ياد دار از من به جان
روز روشن كه بتابد آفتاب
پيش او كه بْوَد ، سراج و ماهتاب؟
پس تو زايل كن به پيش آفتاب
اين سراج عقل ، همچون ماهتا
ب
نور عقل اندر تجلّى محو كن
محو شو در نيستى ، بشنو سخن
گر تو جوياى خدايى اى جوان
فانى از خود باش وز هر دو جهان
نيستى بگزين كه هستى يافتى
گر تو مردى روز خود در تافتى
هستى اندر نيستى باشد مَثَل
نيستى مى دان تو از حُسن عمل
معنى اجمال اسرار امير
گفتم ار تو فهم كردى ، ياد گير
كى توان معنى آن تفصيل گفت؟
ورنه ، هر دم زين چمن ، صد گل شگفت
آخر اى ابن همامى لب بدوز
در فنا نور بقا را بر فروز
ديده بينا ببايد در جهان
تا چنين اسرار دريابد به جان
زان كه هر بيتى از اين اسرارها
نزد دانا بِه ز دُر خروارها
هم به يُمن همّت سلطان دين
خواجه قنبر امام الصادقين
مدح او حق گفت ، من خودكيستم؟
من غلام شاهم ، ار نه ، چيستم؟
كى توان مدح جناب شاه گفت؟
زان كه مدحش حضرتِ اللّه گفت
نظم كردم اين معانى در بيان
تا بيابد هر كسى سرّى عيان
ختم گردان اين زمان ابن همام
جز حقيقت نيست ظاهر ، والسّلام
1.ع: «زدني بياناً».
2.هود، بخشى از آيه ۱۱۲: فاستقم كما أمرت.
3.آ: فتلوح.
4.ع: قال: زدني.
5.قصص، بخشى از آيه ۸۸.
6.آ : فقد طلع الصبح.