گفت؛ لعنت بر تو باد! من ندانستم كه كارِ شما رافضيان نه خدايى باشد، هوايى باشد. مرا اين كين نيست مردى. ابنِ عمِّ من و مُنعمِ من با من و تبارات ۱ من آن كرد كه پدرانش با پدران من نكردند. من به او غدر كنم و كفرانِ نعمت كنم؟ اين از ما نسزد و خداى تعالى اين كى روا دارد. و تو را كه پدرت گليگرى ۲ كردى در آتشگدههاى گبركان، بدينجا رسانيد كه كليدِ ملكِ مشرق و مغرب در دست تو نهاد و خاتمِ خلافتِ روى زمين در انگشت تو كرد، اين روا دارى كه كنى و انديشى مرا خود بىنعمتى ۳ بر تو است، چه چشم بايد داشتن؟! ۴ چون قبول نكرد، فضل سهل ازو نااميد شد. گبرى و رافضىاى و خساستِ نفس دامنش گرفت. برفت و مأمون را گفت: چندانكه من انديشه مىكنم، اين نام ازين خانه بخواهد افتادن، و به وجودِ اين علوى مردم سر از طاعتِ تو بيرون خواهند كردن، و ولد العبّاس خود همه دشمن شدند، و در بغداد ماتمِ خلافت بداشتند و اند هزار مرد از ابنِ عمّانِ تو بر ابراهيم بن مهدى بيعت بكردند. اين كار را سر و بُن نيست و علويان جهان بكندند و نيز مىاشنوم كه اين علوى حجازى قصدِ تو مىكند و در سِرّ شيعت را بر تو بيرون خواهد آوردن ۵ و اولياى دولت تا علم و زهد و سيرتِ او ببينند، تو در چشم ايشان خوار شدى. ۶ مأمون گفت: چه كنم كه جهان برگردانيدم؟ گفت: او را شربتى دهيم و گوييم او بمرد. مأمون راضى شد. فضل سهل رافضى او را زهر داد، و دگرباره در آفاق خبر دادند تا لباسها و رايات سياه كردند و علويان را معزول كردند.
اما جواب اين كلمات محالات و ترّهاتِ بىمغز و قشر بىلُبّ كه از سرِ ناانصافى
1.ح: «تبار».
2.ع - ث - ب - م: «گلگرى». ح: «گلنگرى». در برهان قاطع گفته: «گليگر به كسر اول و ثانى به تحتانى رسيده و گاف فارسى مفتوح براى قرشت زده، گِلكار و بنّا را گويند».
3.ث - ب: «نى نعمتى». م: «نه نعمتى».
4.م - ب: «داشت». ح: «مرا كه حقّ نعمتى بر تو نيست از تو چه چشم شايد داشتن».
5.ع - ث - م - ب: «خواهند آوردن».
6.ح: «مىبينند تو در چشم ايشان خوار مىآيى».