421
نقض

ماند كه چون تنها باشد، همه بازى‏هاى سره بيند و با حريفِ چابك اسير باشد و بندانسته است كه هر كس كه در خوابْ دشمن را بيفكند، تعبيرش آن باشد كه هرگز برنخيزد. ۱ و در فصلى گفته است كه اينان را لقب نبودى، و به ذوالرّياستينِ فضل معترف شده، تا آن قول نيز خطا باشد.
امّا آنچه حوالت به فضلِ سهل كرده است، بيشتر دروغِ محض است و بهتان بى‏اصل، از تغلّبِ او بر مأمون خليفه، كه اتّفاق است بر آن كه مأمونْ عالم و عاقل و فاضل بود و در رأى و تدبير و جهاندارى دستى تمام داشت و گر او را در رضا - عليه السلام - اعتقادى پديد آمد، از آن بود كه در احوالِ آخرت انديشه داشت و از اخبارِ رسول و از آياتِ قرآن بدانسته بود كه حق با آل مصطفى است. و نظر بر وجه كرده و اهلِ حق را بدانسته و رضا را - عليه السلام - به خويشتن بخواند و تمكين كرد، نه به قولِ دگران. و ولايتِ خود بر وى مقرّر مى‏كرد. و فضل سهل كه مدد مى‏كرد، از آن كرد كه خدمتگار و مشير بود او را. پس اگر همه به قولِ فضل كرد، چرا چون دگرباره بر خلاف آن گفت، انكار نكرد و گردنش بنزد؟! كه تقليدِ او هر بار بر خلافِ يك‏ديگر قبول كردن، غايتِ جهل باشد بى‏حجّت و بينّت، كه آنچه فضل پنهانِ همه جهان رضا را گويد: «بيا تا مأمون را به هلاك كنيم» به همه حال يا رضا با مأمون نقل كرده باشد يا هم فضل گفته باشد. اگر رضا گفت، بايست كه مأمون فضل مُجْرِم و متّهم خائن نامعتمد را هلاك كردى، نه رضاىِ معصوم منزّه مبرّا را. و فضل خود محال است كه آن فصل با مأمون بيارد گفتن. و چون ايشان هيچ دو نگفتند، مأمون غيب ندانست. ندانم كه خواجه مصنّف از آن سرّ كجا خبر داشته است كه هيچ ندانست الّا فضل و رضا - عليه السلام - و ناقلى دگر نبود، و گر ناقلى بود، ۲ چون با مأمون نقل كرد، به فعلِ بدِ فضل چگونه روا داشت كه رضا را هلاك كند و ازين آيت بس بيگانه افتاده بوده است

1.قاضى شوشترى رحمه اللَّه عليه اين تمثيل را از اين كتاب فرا گرفته و در مجالس المؤمنين به كار برده است. فراجعْ ان شئت.

2.ح: «و اگر بود».


نقض
420

۱ايراد كرده است. اگرچه كرى‏ نكند، ۲
چون شروعى برفت، فرو نتوان گذاشتن. پس به ضرورت كلماتى لايق و مُسكت برود؛ به توفيقِ بارى جلّ جلاله.
اوّلاً معلوم است كه از اوّلِ اين فصل تا آخرش همه دلالت است به قولِ اين خواجه بر وفورِ ديانت و غايت امانت و عصمتِ رضا - عليه السلام - ، و حجّت انگيخته است بر جهل و بى‏ديانتى و نامعتمدى و سُست‏اعتقادىِ مأمون. وگر فضلا و عقلاى اهلِ سنّت بر معانىِ اين كلمات كه درين فصل آورده است، واقف شوند غرضِ مصنّف بدانند و اعتقادش معلوم كنند كه بر چه وجه است.
امّا آنچه در اوّلِ فصل حكايت كرده است با مبالغت از فضل و درجات و رفعت و قوّت و شوكت و صولت و حرمت و وقار و تمكين و فرمانِ فضلِ سهل، عجب است! كه در اوّلِ كتاب آورده است كه رافضيان را هرگز قدرى و منزلتى نبوده است و آن تقرير فراموش كرده است و از سرِ غفلت به فضل و مرتبتِ هر يك معترف شده. تا جايى مى‏گويد: بُلحسن فرات حاكم بود بر مقتدر خليفه، و جهانْ او داشت، و مأمون خليفه را با جزالتِ فضل و نبالتِ اصل و كثرتِ عقل و آن همه علم و عدل در ملك و خلافت به جمادى ماننده كرده، و كليدِ جهانبانى و خاتمِ ملك و خلافت در دستِ فضلِ سهل نهاده، و او را رافضى خوانده. و - بحمد اللَّه تعالى على رغمِ مصنّف - ما خود در فصلى مفرد بيان كرديم كه هميشه پرگارِ ملك در عرب و عجم بر شيعت بگشته است و تكرارِ اسامى ۳ايشان شرط نباشد و ملال افزايد و بيچاره به شطرنج‏بازى

1.صفحه «۳۸۶» چاپ قديم‏

2.در همه نسخ «كرى» به ياء ضبط شده است و به همين ترتيب در كلمات قدما به كار رفته است. سنايى (ص ۴۴۱، حديقه، به تصحيح آقاى مدرس رضوى) گفته: زار ماندست مرد زى دنيا نكند جست را كرى دنيا در بهار عجم و آنندراج گفته‏اند: «كرايه فلان چيز نمى‏كند، يعنى لايق مراتب آن نيست. ميرزا صادق گفته: بيهوده چند محنت عالم توان كشيد عالم كراى اين همه محنت نمى‏كند سيفى گفته: سيفى اگر چه دارد صد بار دل ز جانان‏ اينها كراى گفتن كى مى‏كند به جانم‏ ميرزا صائب گفته: جهان كرايه ديدن نمى‏كند صائب‏ چو غنچه سر ز گريبان برون ميار و برو».

3.صفحه «۳۸۷» چاپ قديم‏

  • نام منبع :
    نقض
    سایر پدیدآورندگان :
    محدث ارموی، میر جلال الدین
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1391
    نوبت چاپ :
    اول
تعداد بازدید : 402306
صفحه از 1250
پرینت  ارسال به