نرسانيد و قباحتى در صورتش به هم نرسيد و چرك و خون از او بيرون نيامد و چنان نشد كه كسى كه او را ببيند از او نفرت نمايد، يا كسى كه او را مشاهده نمايد از او وحشت كند، و كرم در بدنش نيفتاد».
7. اين كه مصنّف رحمه اللَّه عليه گفته: «و بارى تعالى، صخر جنّى را به صورت سليمان كرد».
سيّد مرتضى رازى رحمه اللَّه عليه در تبصرة العوام (ص 154 - 155) در باب هيجدهم گفته: «و در حقّ سليمان بن داود روايت كنند از ابوبكر هُذَلى از شهر بن حوشب در قصّه دراز، ما اين قدر كه مقصود است اينجا ياد كنيم. گويند: سليمان به غزا رفته بود در جزيرهاى از جزاير عرب كه آن را صيدون خوانند، ملك آن جزيره را بكشت و دختر آن ملك را به غارت بياورد و سليمان او را عظيم دوست مىداشت. از سليمان، او درخواست تا از بهر وى تِمثالى كند بر صورت پدر وى. سليمان، ديوان را بفرمود تا صورتى كردند مانند صورت آن ملك. چون آن تمثال بكردند، زن، همه آن صورت، به جامهها آرايش مىدادى و بوىهاى خوش مىكردى و سليمان مىديدى بعد از آن زمان، شياطين او را گفتند: احترام پدر كن و او را عزيز دار. چون سليمان بيرون رفتى، سجده آن صورت كردى، چون كنيزكان وى سجده او بديدند، ايشان نيز همه سجده صورت كردندى و گفتندى: اين ملك و زن ملك است. و چهل روز بر اين حال، سجده صورت مىكردند و سليمان نمىدانست. و بعد از قصّه دراز گويند: مُلك سليمان، به سبب خاتم بود و هرگه كه سليمان به وضو رفتى، انگشترى پيش زنى بنهادى كه نام او آمنه بود، وقتى چون مستراح خواست رفتى، انگشترى پيش آمنه بنهاد. در شب تاريك، ديوى كه نام او صَخْر بود، بيامد و به آمنه گفت: انگشترىِ من بده. پنداشت كه سليمان است، انگشترى به وى داد. چون سليمان بيامد و طلب خاتم كرد، زن گفت: به تو دادم. سليمان گفت: از خداى بترس، تو را امين داشتم، با من خيانت مكن. زن گفت: تو از خداى بترس و چيزى كه باز استدى دگر طلب مكن. چون از اين محاكمات فارغ شدند، سليمان نگه كرد ديو را ديد بر تخت نشسته. سليمان مالك يك ساعت بيش قوت نبود، ديو، چهل روز بر تخت سليمان بنشست به قدر آن ايّام كه در خانه او بت پرستيده بودند. چون چهل روز تمام شد، قوم، نزد آصف بن برخيا آمدند و گفتند: اى ولىِّ خدا، سليمان را چه بوده است كه حكمهاى چند مىكند خلاف آنچه پيش از اين مىكرد؟ آصف گفت: من نيز عجب ماندهام و منكر اين حكمهايم؛ پيش زنانش رويد و از ايشان تفحّص كنيد. پيش زنان رفتند و حال معلومِشان كردند. زنان گفتند: ما نيز عجب ماندهايم كه پيش از اين، هرگه كه ما را حيض بودى، سليمان با ما نزديكى نكردى و اين ساعت نه در حيض ما را مىگذارد و نه در پاكى. صَخْر را چون اين حال معلوم شد، دانست كه او را بخواهند گرفت، بگريخت و انگشترى در دريا انداخت و به دريا فرو شد. سليمان پيش ملّاحى آمد و خود را به اُجرتِ به وى داد. چون نقل ماهيان به ساحل كرد، دو ماهى به وى داد؛ يكى را به دو قرص بفروخت، پيش خود بنهاد، موج بيامد و يك قرص ببرد و يكى بماند. سليمان آن ماهى برگرفت و به خانه پيرزنى رفت كه شب به خانه او مىبود، او را گفت: اين ماهى را بپز. زن چون شكم ماهى بشكافت، انگشترىاى يافت، چون سليمان بيامد پيرزن گفت: اى جوان! اين چيست كه در شكم ماهى تو بود؟ چون سليمان انگشترى بديد بگريست و خداى را سجده كرد، آنگه